سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حدیث

خداوند، چرکی و ژولیدگی را دشمن می دارد . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]

وبلاگ رضویّون


رفقا در فضای مجازی
وب سایت مذهبی، فرهنگی، آموزشی میثاق
عشق مشعلدار
حقوق جزا و جرم شناسی
رایة الهدی
دارالقرآن الکریم فولادشهر
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
پاسخ به پرسشهای رایانه ای


کانون دانش آموختگان دانشکده تربیت مدرس قرآن مشهددرباره ماتماس با ماخبرخوانپیام رسانعناوین وبلاگصفحه اصلی

جای شما خالی تا چند دقیقه پیش خدمت رفقا بودیم. منّت گذاشتن و ساعاتی خوش رو به ما هدیه دادن:

دوستان

عاقبتشون خوش...


کلیدواژه ها: خاطره(55)|
:: به تاریخ جمعه 91/4/2 ساعت 5:36 عصر

به یکی از رفقا که داشت می رفت حرم گفتم: التماس دعا، بنده ی کبیرِ سراپا تکمیل رو هم دعا کن!
گفت: پس ما التماس دعا!


کلیدواژه ها: خاطره(55)| لبخند(7)|
:: به تاریخ چهارشنبه 91/3/31 ساعت 12:22 صبح

جای همه شیخا خالی بود توی همایش قرآنی در سالن همایش برج میلاد.....

این هم عکسی از بنده و مدیر محترم وبلاگ و برج عظیییییییییییییییم میلاد

د


کلیدواژه ها: خاطره(55)| برج ایران(1)|
:: به تاریخ سه شنبه 91/3/30 ساعت 12:1 صبح

ما سه نفر

نجف اشرف، تیرماه 1390، شعبان المعظم 1432...
خیلی اتفاقی هر سه تامون توی یه کادر جا گرفتیم.
وای اگه بدونی توی اون هوای داغ، دیدن اون کلمن نارنجی رنگ چقدر خوشحال کننده بود!


کلیدواژه ها: خاطره(55)| عکس(27)|
:: به تاریخ شنبه 91/3/27 ساعت 10:36 عصر

5+1 در امامزاده

منظور از 5 که مشخصه، منظور از 1 جناب قاسم خان امانی حفظه الله تعالاست. آهان، نفر پنجمِ 5 هم پشت دوربینه خب، حاج احمد. عکس مال اواخر اسفند سال 89ـه. در شرح تصویر هم باید گفت: 1+5 در امامزاده حسین بن موسی الکاظم (علیهما السلام) در شهر زیبای طبس، یعنی جلوه ای از «سیاست ما عین دیانت ماست»!!!


:: به تاریخ پنج شنبه 91/3/25 ساعت 2:22 عصر

اول از سجاده اش بگویم، وقتی پهن می شد فضا را عِطر باران معرفت وجودش فرا می گرفت، سجاده اش سجودش را نظاره می رفت و سجودش سجاده اش را...
برای نماز که آماده می شد، پیراهن سفید نورانی دیپلماتش را که می پوشید، عبایش که قامتِ رعنا و بلندش را فرا می گرفت، قدم های استوارش که در مقابل سجاده ی تواضعش به لرزه می افتاد، و قطرات جاری اشکش که تسبیح و مُهر و سجاده اش را آب حیات می داد... تازه می فهمیدم که شیخ در آسمان است... در عرش اعلاء ... و پیش خدا... خوش به حالش... به حالش غبطه می خورم... نمازش را با عشق می خواند... حمد و سوره اش را که می خواند، تنش می لرزید... به رکوع که می رفت تمام وجودش خشوع می شد... و بالاخره سجودش آسمان خضوع را در زیر پای سجاده اش پهن می کرد... نمازش که تمام می شد... به زمین که برمی گشت... تازه حضور ما را می فهمید... لبخندش لبانش را نقاشی می کرد و صدای خنده ی قلبش قلبم را شاد... خلاصه در عرفان بی نظیر بود... آسمان چندم می رفت نمی دانم... وقتی برمی گشت پرواز را در چشمانش می دیدم... شیخ آسمانی بود... تعقیباتش را با آرامش می خواند... تعقیباتش باند فرودش از آسمان بود...
خلاصه شیخ الان فرود آمده است و در زمین است...!!!
از خنده هایش گفتم.. وقتی می خندید صدای خنده اش آسمانی ها را به وَجد می آورد... وقتی می خندید،... می خندید...، خلاصه شیخ اهل خنده هم بود... آن هم چه خنده هایی....
درسش خوب نبود... عالی بود.... از حافظه اش که نپرس... کامپیوتر هم پیش ذهنش کم می آورد... اهل مطالعه بود... روی میز کتابخانه آماج کتاب هایش پهن بود... و مدادش همیشه در دستش... گاه گاهی خطوطی بر کتاب میکشید... گاهی هم خلاصه می نوشت... و هر از چند گاهی هم بر کتب حاشیه می نگاشت.... شیخ برترین معدل را داشت...
از برترین گفتم، شیخ برترین ها را داشت... بهترین ها را... برترین اخلاق... بهترین آداب... شادترین لبخند...
اما در ساده زیستی سرلوحه بود... غذایش ساده بود اما سالم.... برای پیاز می مُرد... پیاز از سفره اش جدا نمی شد... روزی چند پیاز را به اعماق وجودش می فرستاد... عاشق پیاز بود و پیاز جزئی از زندگی اش...
بحث غذا پیش آمد... سالاد اولویه را در وعده ی غذاییش چندین بار جای داده بود... سالاد اول هفته را آخر هفته هم به کتابخانه می برد... خلاصه غذایش ساده بود اما سالم... شیخ لاغر بود... خیلی لاغر... چرایش را نمیدانم... خودش هم نمیدانست.... شاید...
شیخ اتومبیل نداشت... دوچرخه داشت... تازه خریده بود... روزی چند بار سوارش می شد... گاهی تا کتابخانه... گاهی تا دانشکده... و گاهی هم تا احمد آباد...
گاهی هم سوارشدنش نصیب من می شد... کلاس داشت... خیلی.... واپسین روزها قصد فروشش را داشت... من می خواستمش... ولی بعدها شیخ پشیمان شد... خیلی متأثر شدم وقتی خبردار شدم که دوچرخه اش را دزدیده اند... حیف... حیوانِ خوبی بود... خدا خیرشان ندهد... به شیخ هم رحم نکردند... بگذریم...
اما یک جنبه ی زندگانی شیخ را نمی شود فراموش کرد... موسیقی... او اهل موسیقی بود.. خواننده ی خوبی بود... شاعر هم، هم... شعر تحصّنش شهره ی جهانی دارد... در گروه موسیقی علاوه بر نقش خطیر مدیریت گروه، نقش های دیگر را هم ایفا می کرد.... اما نباید غافل ماند که موسیقی را برای پیشرفت در عرفان به کار می برد... نه برای هوس... نه برای شهرت... موسیقی را با عرفان می آمیخت تا عرفان را در قالب موسیقی به جهانیان بنمایاند...
شیخ در اتاقش نمونه ی نظم بود.... در نظم هم شهره ی جهانی داشت... حتی مدرک رعایت نظم بین المُللی داشت... همیشه وسایلش درست در همان جایی بود که نباید می بود... نظم را از او فرا گرفتم... روزی به همراه شیخ جواد کتابهایش را به دورترین نقطه ی اتاق منتقل کردیم تا درس عبرتی برای شیخ باشد... خلاصه بماند که چه بلایی سرمان آورد... بماند... خلاصه شیخ در نظم نمونه بود... وسایلش نمونه ی بارزی از جمعه بازار مهرآباد بود... خدا نکند شیخ چیزی را گم کند... تمام اتاق زیر و رو می شد تا شاید پیدا شود... اما فایده ای حاصل نمی گشت... البته جست و جو همچنان ادامه دارد... بگذریم... دفترها و قلم ها یارای نوشتن فضایل شیخ را ندارند... به همین بسنده می کنم.... اما...
اما نکته ی آخر، و آن اینکه شیخ در قلب شیوخ جای داشت.... هر کجا بود... پیش هر کسی که بود... با هر کسی که می نشست.... راهی به قلبش باز می کرد.... شیخ در قلب شیوخ جای دارد... همه او را دوست داشتیم... و البته داریم...
برایش بهترین ها را آرزو دارم.... سجاد عزیز... هر کجا هستی باش... استوار.... پیروز... مؤمن... پایدار... خوشحال... عزیز....
برایت بندگی خدای متعال را.... برایت سربازی امام را... برایت پیروی ولایت را....
برایت آینده ای روشن.... برایت آرامشی استوار.... برایت خاطری آسوده.... برایت خیالی راحت.... برایت علمی مفید... برایت عملی خالص.... برایت بودنی شیرین... برایت ماندنی زیبا... برایت رفتنی خوشکل.... برایت عاقبتی خوش.... و برایت........
آرزو دارم.....
راستی یادم رفت... برایت ازدواجی زود.... برایت خانمی رعنا.... برایت همسری درخور....برایت .... برایت پسری صالح... آرزو دارم...


:: به تاریخ دوشنبه 91/3/1 ساعت 10:8 عصر

چند قدمی ماه

نمازم را قضا کرده، تماشا کردنت، ای مـــــاه!
بماند بین ما این رازهـــــــــــــا بینی و بین الله
من استغفار کردم از نگــــــــــــــــاه تو نمیدانم
اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه؟

دیشب با ماه، خیلی فاصله نداشتم...

پ. ن: این اولین بار بود که تو مجلس عزاداری حضرت آقا شرکت می کردم. البته توفیق نشد که داخل حسینیه برم به علت دیر رسیدن. ولی احساس همین قدر نزدیکی هم خیلی لذت داشت برای چون منی.


:: به تاریخ دوشنبه 91/2/4 ساعت 10:12 صبح

ببرها و آدم ها

ماجرا برمیگرده به دو سه سال پیش که با بچه ها رفته بودیم باغ وحش مشهد. قفس ببرها رو هم دیدیم، خب ببرها هم ما رو دیدن دیگه، البته بعضی ها رو بیشتر دیدن. اون بعضی ها هم هیچ وقت اون ببری که زود با ما صمیمی شده بود رو فراموش نمی کنن. اون ببر به ما یاد داد که دنیا چقدر بی ارزشه...
...چه می کنند این ببرها با آدم ها.


کلیدواژه ها: خاطره(55)| لبخند(7)|
:: به تاریخ جمعه 91/1/4 ساعت 9:11 صبح

خلاصه ماجرای معرفی شدن من به بچه های بسیج این بود که بچه ها دنبال کسی می گشتن که جانشین جوادآقای صفری بشه؛ ایشون مسئول امور رایانه ی بسیج بودن و ترمای آخر کارشناسی رو پشت سر میذاشتن، خلاصه ما معرفی شدیم و ... الآنم که خدمت شماییم.
بدون شک بهترین خاطرات کارشناسیم رو تو اتاق پایگاه بسیج دانشجویی دانشکده تربیت مدرس قرآن مشهد مقدس گذروندم. خاطرات شیرین و البته به ندرت تلخ. بچه های فوق العاده زحمت کش و مخلص، روزای پرکار، شبای تاریک میدون راهنمایی، خیابون کوهسنگی، جلسات نشریه، بگو مگوهام با حسین، تأخیرایی که تو کارام پیش میومد (که البته کم هم نبود)، دردسرای جذب بودجه که رو دوش حسین بود، نامه های پی در پی، اردوهای راهیان نور و خلاصه خیلی لحظات تکرار نشدنیِ دیگه که شمردنشون تمومی نداره. تو این پست، چند تا عکس گذاشتم تا با هم خاطرات اون روزا رو مرور کنیم:

بسم الله...

ادامه مطلب...

:: به تاریخ شنبه 90/12/27 ساعت 11:24 عصر

به یاد قطارهایی که به سمت مشهد میرفتند و با رسیدنشون به مقصد پر از خوشحالی میشدم، صدای پس زمینه ی وبلاگ رو صدای خاطره انگیز قطار میذارم. چقدر دلم تنگ شده برای لحظه ای که همیشه منتظرش بودم و نگران از این که که از دستم بره؛ لحظه ای که قطار از روی خیابون طبرسی میگذشت و چشم های منتظری رو برای چند ثانیه مهمون منظره ی حرم امام رئوف (علیه آلاف التحیة و الثناء) می کرد.


کلیدواژه ها: خاطره(55)| قطار(1)|
:: به تاریخ پنج شنبه 90/12/25 ساعت 11:41 عصر
<   1   2   3   4   5   >>   >  
رفقا [دات] آی آر
رفقا دات آی آر

امام علی علیه السلام: در گمراهی فرد همین بس که مردم را به چیزی امر کند که خود آن را به جا نمی آورد و از چیزی باز دارد که خود آن را ترک نمی کند.

«رفقا» وبلاگی است دوستانه، برای دور هم نگه داشتن دوستان صمیمیِ قدیمی. باشد که یکدیگر را «تا بهشت» همراهی کنیم... ان شاء الله.

تصویر برگزیده
تصویر برگزیده
ویژه ها
دفتر حفظ و نشر آثار امام خامنه ای

بیان معنوی - دفتر نشر آثار و اندیشه های حجة الاسلام علیرضا پناهیان

اسلام کوئست

سایت جامع فرهنگی مذهبی شهید آوینی Aviny.com

موسسه فرهنگی بیان هدایت نور

طرحی برای فردا

جامعه مجازی تدبر در قرآن کریم

خبرگزاری دانشجو
موسیقی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز 225 بار
بازدید دیروز 69 بار
مجموع بازدیدها 1658786 بار

تعداد مطالب وبلاگ 300 تا