درس «زبانِ قرآن» داشتیم با جناب استاد علمی. اواسط دی ماه 89 بود و آخرایِ ترمِ آخر (یعنی 7)... و ما عاشقانِ علم و دانش همچنان به کلاس می آمدیم... (و این داستان همچنان ادامه دارد...) پ. ن. 1: نشون به اون نشون که کلاس به دلیل قلّت تعداد توی دفتر جناب استاد برگزار شد.
کلیدواژه ها:
خاطره(55)|
:: به تاریخ چهارشنبه 91/7/5 ساعت 5:29 عصر
دست من گیر
:: به تاریخ شنبه 91/6/18 ساعت 1:2 عصر
چند روز پیش داشتم بعد از مدتی وسایلم رو نظم و ترتیبی می دادم که ناگهان بین کاغذهای انبوه، متوجه یه نسخه ای خطی شدم مربوط به حوالی سال های 86 یا 87، و بعید می دانم هیچ گونه کپی از روی آن -مگر یکی نزد نویسنده- موجود بوده باشد. این نسخه به دست خود نویسنده ی محترم که از دوستان عزیز و خوش ذوق بنده و نیز شماری از شما بینندگان می باشد، جهت چاپ در نشریه ی پناه نوشته شده و به بنده تحویل داده شد، که البته خاطرم نیست به چه دلیل موفق به چاپ آن نشدیم (یا نشدند!)، و این نسخه ی خطی کماکان نزد بنده ماند تا امروز (پاورقی ها از بندست): روزی در 10 و اندی سال قبل از کشف جیوه از مفابل دارالعماره می گذشتم که دوست هم دانشکده ای ام یعنی آقای «ابن دیرین» را دیدم که از من زودتر فارغ التحصیل شده بود. اوضاع و احوال وی را جویا شدم، فهمیدم که وی تعبیر خواب مردم می کند. به وی گفتم که دوستان هم دوره ای من خواب هایی بس شگفت می بینند که تعبیرش فقط به دست توست. گفتم کتابی بنویس مثل خیلی از نویسندگان که شب می خوابند و صبح کتاب می نویسند. گفتم تو دانشگاهی هستی و بهتر می دانی که مسئولین چه خوابی برای دانشجویان دیده اند. القصه از من اصرار بود و از وی انکار تا این که گوشه ی سبز هزار تومانی را از گوشه ی جیبِ تار عنکبوت گرفته نشان وی دادم... چشمانش برقی زد و پَرِ مرغِ بیک (Bic) را بر قلمدان گذاشت و بر سینه ی سفید کاغذ چنین راند: مهدی خدادوست __________
کلیدواژه ها:
خاطره(55)|
برگزیده(33)|
:: به تاریخ شنبه 91/6/11 ساعت 10:20 صبح
سر بر روی شانه های مهربانت می گذارم *حسن جان میدونم جایی که هستی کسی همچون مدیر نیست که سر بر روی شانه هایت بگذارد و تو....
کلیدواژه ها:
خاطره(55)|
:: به تاریخ چهارشنبه 91/6/1 ساعت 9:40 صبح
یکی از همسفرای با صفا و دوست داشتنی ما سه نفر، یه سروان نیرو انتظامی بود به نام «علی». البته بین بچه ها معروف بود به «سرهنگ»! خیلی دل صافی داشت. تو علی آباد استان گلستان مشغول بود. یه بار که منتظر جمع شدن بچه ها تو اتوبوس بودیم سر حرف رو باز کردم و ازش در مورد کارش پرسیدم، در مورد این که اونایی که میگیرید چه واکنشی دارن یا چه جور آدمایی هستن، یا وقتی بازداشت میشن بعدش چی میشه و... . صحبت رسید به این که بی حجابایی که میگیرین چه جور آدمایین، چه برخوردی می کنن و...؟ بین چیزایی که گفت یه چیزی برام خیلی مهم بود؛ می گفت اینا خیلیاشون نمی دونن؛ یعنی، بهشون یاد ندادن بد بودن خیلی رفتا را رو. بعد از بازداشت هم، گاهی با معذرتخواهی و اومدن پدر و مادراشون قضیه ختم میشه... لَقَد جَاءَکُم رَسُولٌ مِّن أَنفُسِکُم عَزِیزٌ عَلَیهِ مَا عَنِتُّم حَرِیصٌ عَلَیکُم بِالمُؤمِنینَ رَءوفٌ رَّحیم (توبه: 128) باید مردممون رو دوست داشته باشیم... باید مردممون رو دوست داشته باشیم... پ. ن: عکس، مربوطه به سامرا، شعبان المعظم 1432. :: به تاریخ پنج شنبه 91/4/22 ساعت 12:7 صبح
بعد از نماز عصر فقط چند دقیقه وقت دارم برای رفتن به بقیع، توی این شش روز هنوز دل سیر نشدم از اومدن به اینجا، اینجا... بقیع... ثانیه های آخر... و این.... من...
کلیدواژه ها:
خاطره(55)|
:: به تاریخ دوشنبه 91/4/5 ساعت 4:0 صبح
دارم قدم قدم، یواش یواش را می رم، آخه بهم گفته بودن اینجا که داری راه میری، یه اتفاقایی افتاده.... گفته بودن اینجا همون جاس که.... همون جاس که دست امام حسن (علیه السلام) تو دست مادر (سلام الله علیها) بود... همون جاس که یه نفر از سر کوچه پیدا شد.... همون جاس که مادر...
کلیدواژه ها:
خاطره(55)|
:: به تاریخ یکشنبه 91/4/4 ساعت 7:0 عصر
اعیاد شعبانیه رو به همگی تبریک می گم. اینجا چند تا عکس هست از سفر ما و رفقا به کربلای معلّا. مال روز 23 تیر 1390ـه (یا یه روز قبل یا بعدش). ان شاءالله به زودی نصیب خودتونم بشه. غرض یادآوری روزای خوشه... :: به تاریخ یکشنبه 91/4/4 ساعت 11:1 صبح
ثانیه های حضورم در مدینه یکی پس از دیگری در حال سپری شدنند و من همچنان در پی آنم که خودم را بیابم، به این سو و آن سو میزنم، می روم، می آیم، می گریم، می خندم، سلام می دهم، خداحافظی می کنم و باز نرفته برمیگردم، یا رسول الله، ای پیامبر خوبی ها، فقط به این امید آمده ام که اجابتم نمایید، ای بهترین خلق، ای ختم رسل، یاد می آورم زمان حیاتت را که اگر گنه کاری به سویت می شتافت چه برخوردی با وی می کردید، امیدش می دادید و برایش دعا می کردید، با آغوش باز می پذیرفتیدش، و شاید نوازشش می کردید... ای نبیّ خدا، ای خدای خُلق حَسن، ای دارای خلق عظیم، نوازشی بنما، فقیر را، گرفتار را، این بنده ی گنه کار را بپذیر، و برایش دعا کن...
کلیدواژه ها:
خاطره(55)|
:: به تاریخ یکشنبه 91/4/4 ساعت 4:0 صبح
شکر خدا میدونیم که جناب آقای رضایی، برادر عزیزم، عازم سفر به مدینه ی منوره و مکه ی مکرمه هستند. این متن رو به یاد شعبان دو سال پیش نوشتم که منم توفیق حضور توی این فضای آسمونی رو داشتم. امیدوارم که حسین با دست پر از این سفر برگرده، همین جا از حسین آقا التماس دعا داریم و ازش میخوایم که اگه حالی پیدا کرد اون آخر لیست دعاهاش ما رو هم یاد کنه.
ان شاء الله ادامه دارد...
کلیدواژه ها:
خاطره(55)|
برگزیده(33)|
:: به تاریخ شنبه 91/4/3 ساعت 7:0 عصر
|
||
[ طراحی قالب اصلی : روزگذر ] [ Weblog Original Themes By : roozgozar ] [ ویرایش قالب : رفقا ] |