دیروز به مجتبی پیامک دادم که «ارشد چه کار کردی؟». قبلا بهم گفته بود رتبش حدود 230 شده، تو کنکور الهیات و معارف اسلامی. ساعت 20:46 گوشیم زنگ خورد... گوشی رو که نگاه کردم دیدم نوشته «مجتبی»... با خوشحالی برداشتم و مثل همیشه که با هم سلام و احوال پرسی می کردیم بهش با گرمی سلام دادم... اما... اما یه صدای دیگه پشت گوشی بود. فکر کردم حتما گوشیش رو واگذار کرده! صدا بعد از جواب سلام پرسید: «شما؟» گفتم: «با آقا مجتبی کار دارم.» اسمم رو پرسید، گفتم. گفت: «آقای مزرعی! شما چند وقته که با ایشون تماس نگرفتید؟» گفتم: «خیلی وقته.» گفت: «مجتبی تصادف کرده الآن بیمارستانه.» بعد حرفشو عوض کرد: «عمرشو داده به شما. دیروز چهلمش بود.» :: به تاریخ شنبه 90/6/12 ساعت 3:24 عصر
انگار همین دیروز بود که رفته بودم مشهد برای ثبت نام دانشگاه. حس غریبی داشتم. یادم میاد اون روز حدود ساعت 12 رسیدم دانشکده و رفتم پیش استاد گرایلی1 تا ثبت نام کنم. بعد از ثبت نام هم به اتفاق بابا و "محمد ظاهر2" رفتیم خوابگاه رازی و بعدشم چهار سال خاطره از دیروز تا امروز... پا نوشت: _______________________ :: به تاریخ چهارشنبه 90/6/2 ساعت 5:0 عصر
:: به تاریخ یکشنبه 90/4/12 ساعت 8:1 عصر
ای خوش آن روزی که با هم روزگاری داشتیم. حالا که از اتاق شیخا رفتم می فهمم که چه لحظات خوبی رو از دست دادم. کاش بیشتر قدر شما رو می دونستم. واقعا بعضی وقت ها دلم براتون تنگ میشه. امیدوارم این دوستی ها تا سال های سال باقی بمونه و بتونیم باز هم همدیگرو ببینیم. راستش از این بیرون اتاق شیخا خیلی جالبه حالا اگه شد میگم اتاق شیخا ازبیرون چه شکلیه به امید یه هوای تازه تر
کلیدواژه ها:
خاطره(55)|
:: به تاریخ شنبه 89/10/11 ساعت 10:29 صبح
|
||
[ طراحی قالب اصلی : روزگذر ] [ Weblog Original Themes By : roozgozar ] [ ویرایش قالب : رفقا ] |