سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حدیث

برای جویای دانش، سربلندی دنیا و رستگاری آخرت است [امام علی علیه السلام]

وبلاگ رضویّون


رفقا در فضای مجازی
وب سایت مذهبی، فرهنگی، آموزشی میثاق
عشق مشعلدار
حقوق جزا و جرم شناسی
رایة الهدی
دارالقرآن الکریم فولادشهر
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
پاسخ به پرسشهای رایانه ای


کانون دانش آموختگان دانشکده تربیت مدرس قرآن مشهددرباره ماتماس با ماخبرخوانپیام رسانعناوین وبلاگصفحه اصلی

یک کوهنورد می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود . او پس از سالها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد . ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود . شب، بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید . همه چیز سیاه بود . و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد ، از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید . همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم ، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد . اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است . ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد . بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود . و در این لحظه سکون ، برایش چاره ای نماند ، جز آنکه فریاد بکشد : ” خـدایـا کـمـکـم کـن
ناگهان صدای پرطنین که از آسمان شنیده می شد ، جواب داد : ” از من چه می خواهی ؟ ” کوهنورد گفت : ” ای خدا نجاتم بده ! *- واقعاً باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم ؟
*-
البته که باور دارم . *- اگر باور داری ، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن !
یـک لـحـظـه سـکـوت
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد !!! روز بعد از این ماجرا گروه نجات می گویند که یک کوهنورد یخ زده را مُرده پیدا کرده اند . بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود ! ((( او فقط یک متر با زمین فاصله داشت ! )))
و شما ؟ چقدر به طنابتان وابسته اید ! آیا حاضرید آن را رها کنید ! در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید . هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده ، یا تنها گذاشته است . هرگز فکر نکنید که اومراقب شما نیست به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ جمعه 93/4/6 ساعت 8:0 صبح
شیخ را گفتند : علم بهتر است یا ثروت ؟
شیخ بیدرنگ شمشیر از میان بیرون آورد و مانند جومونگ مرید بخت برگشته را به سه پاره ی نامساوی تقسیم نمود!!
و گفت : سالهاست که هیچ عاقلی! بین دو راهی علم و ثروت گیر نمیکند.....
مریدان در حالیکه انگشت به دندان گرفته ولرزشی وجودشان را فرا گرفت
گفتند:  یا شیخ ما را دلیلی عیان ساز تا جان فدا کنیم .....
شیخ گفت :در عنفوان جوانی مرا دوستی بود که با هم به مکتب میرفتیم ، دوستم ترک تحصیل کرد من معلم مکتب شدم...
حالا او پورشه داره...من پوشه...او اوراق مشارکت دارد،ومن اوراق امتحانی...او عینک آفتابی من عینک ته استکانی...او بیمه زندگانی.من بیمه
خدمات درمانی...او سکه و ارز...من سکته و قرض....
سخن شیخ چون بدینجا رسید مریدان نعره ای جانسوز برداشته و راهی کلاسهای
آموزش اختلاس گشتندی ....


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ سه شنبه 93/4/3 ساعت 10:44 صبح

«انا لله و انا الیه راجعون»

هر که آید به جهان اهل فنا خواهد بود      آنکه پاینده و باقی است خدا خواهد بود

سرور ارجمند، جناب آقای طیبی عزیز

با نهایت تاسف درگذشت پدر گرامیتان را خدمت شما و خانواده ی داغدیده تسلیت عرض نموده و از درگاه احدیت برای آن مرحوم مغفرت و مرحمت و اجر جزیل و برای شما و خانواده محترم صبر جمیل خواستاریم.

 مـــــــــــــــا را در غـــــــــــــــــــــــــــــــم خـــــــــــــــــــــــــــــود شریــــــــــــــــــــــــک بدانید.


کلیدواژه ها: تسلیت(4)|
:: به تاریخ دوشنبه 93/3/19 ساعت 1:59 عصر

پسرک جوان در مزرعه مشغول کشاورزی بود...سالهابود که بعد از مرگ پدرش او خرج زندگی خود و مادر پیرش را تامین میکرد... نزدیک ظهر بود و هوا گرم تر می شد...ازدور دست دید که عده ای به سمت مزرعه اش می آیند...از شوکتِ همراهانشان معلوم بود که باید درباریها باشند...جوان بی اعتنا به آنهابه کارش ادامه داد.... دقایقی گذشت...لحظه ای کمرش را صاف کرد تا استراحتی بکند...چشمش به صحنه ای افتاد..لحظاتی به آن خیره ماند...دلش آشوب شد...خواست نگاهش را برگرداند اما توان این کار رانداشت..دختری که پسر کشاورز را محو خود کرده بود به همراه کنیزان و کلفتانش مشغول گشت و گذار در صحرا بود...پسرک جوان حس کرد که گرمای عشق سینه اش را تنگ کرده...دوروز از خواب و خوراک افتاد...مادر پیرش وقتی فهمید او عاشق دختر پادشاه شده است آب پاکی را بر دست پسرش ریخت و گفت: مگر آنکه با خیال دختر خوش باشی...وگرنه باید فکررسیدن به خودش را به گور ببری... بی تابی جوان بیشتر شد...هفته ای از آن دیدار گذشته بود اما او همچنان اسیر تب محبت دختر پادشاه بود...مادرش که جوان خود را از دست رفته میدید...چاره اندیشی کرد، نزد وزیر رفت و ماجرا را با وی درمیان گذاشت... وزیر به عیادت پسرجوان آمد... وقتی اورا زار و خسته دید به فکر فرو رفت، بعد از دقایقی گفت: باید به کوه بروی..آنجا تظاهر به عبادت کن... من هم در شهر شایع میکنم که تو مستجاب الدعوه ای... از طرفی شاه هم دوست دارد فرزند پسر هم داشته باشد تا تاج و تختش را به ارث ببرد... من پادشاه را نزد تو می آورم...آنوقت تو خود را در دل پادشاه جا کن... مدتی گذشت همه چی طبق نقشه پیش رفت...پادشاه با خدم و حشم به بالای کوه رفت...پسر را روی سجاده و در حال عبادت پیدا کردند...پادشاه خواسته خود را مطرح کرد..اما پسرک کاملا نسبت به او بی اعتنا و مشغول عبادت بود.. هرچه وزیر به جوان اشاره میکرد اما جوان اعتنایی به پادشاه نکرد... پادشاه عصبانی شد و از کوه پایین آمد...وزیر بعد مدتی دوباره برگشت و با عصبانیت به جوان گفت: معلوم هست چه میکنی...من بخاطر تو این همه تلاش کردم...مگر مسخره تو هستم..چرا هیچ نکردی...؟!!!!!!پسر جواب داد: برو که دیگر نه پادشاه میخواهم و نه دخترش را...من مدتی به تظاهر و دروغ عبادت خدا را کردم..پادشاه نزد من آمد و از من درخواست می کرد...حال اگر حقیقتا عبادات او را به جا می آوردم، چه ضرری میکردم؟ !!!!!!


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ شنبه 93/2/13 ساعت 12:33 عصر

روزی روزگاری, خرهای دهی از پالاندوزشان ناراضی بودند و شاکی، زیرا پالانی که برایشان میدوخت پشتشان را زخمی میکرد، در نهایت تصمیم گرفتند که جایی جمع شوند و دعایی بکنند تا شاید پالان دوز دیگری به دهشان بیاید، از آنجا که این نیز حکایتی است و حکایت هم آمد و نیامد دارد , دعاهایشان قبول درگاه آمد و پالان دوزی جدید وارد دهشان گشتاما,چه فایده که این پالان دوز هم لنگه همان پالان دوز سابق... پالان راحتی بر تن خر ها نمی دوخت، بازهم تصمیم گرفتند که جمع شوند و برای آمدن پالان دوز جدید دعاییبکنند ، شکر حق کهاین بار نیز چون حکایتی بیش نیست ,دعایشان مقبول گردید و پالان دوز جدیدهم آمد، اما افسوس که باز هم پالانشان راحت نبود و پشتشان همچنان زخمی...هی جمع شدند و هی دعا کردند و این پالاندوز آمد وآن پالاندوز رفت، اما زخم پشتشان خوب نشد که هیچ بدتر هم شد

اکنون سال های سال است که خرهایده این دعا را تکرار می کنند، اما هنوز یک بار نه این که خرند، به این فکرنیفتاده اند، این بار نه برای رهایی ازپالان دوز، بلکه برای رهایی از خریّت خوددعایی بکنند شاید مقبول افتد!


کلیدواژه ها: حکایت(1)|
:: به تاریخ پنج شنبه 93/2/11 ساعت 1:2 عصر

شیخا، اعجاز یا اتفاق...

برداشت اول:
وقتی پیش خودم فکر می کنم که چی شد که شیخا شدن، شیخا، کلی تعجب می کنم و خیلی برام جالبه، از ترم اول و دوم و خوابگاه حسین آباد یادم میاد با اوضاع و احوالش و اون پراکندگی شیخا در اتاق های مختلف و بعدش خوابگاه رازی و ترم سه، معجزه بود شاید، شاید هم خیلی اتفاقی چند نفر شدیم تصمیم گرفتیم تو یه اتاق باشیم....
روز به روز تعدامون زیاد می شد، درخواست ها برای ثبت نام در شیخا افزون می گشت، و از یه زمانی به بعد برای حضور شخصی در شیخا علاوه بر تحقیقات گروهی، جلسه ی شورا و اتخاذ رأی از همه ی اعضای شیخا الزامی بود. خلاصه؛ ما از اون اتاقایی بودیم که همیشه تعدامون از ظرفیت اتاق بیشتر بود، مثلا توی یه اتاق 10 نفری 13 یا 14 نفر بودیم. یادش بخیر

برداشت دوم: اتاق شیخا اوایل بیشتر یه اتاق معمولی بود و مثل همه ی اتاقا چند نفر اونجا ساکن و مشغول درس و مشق بودند؛ اما از یه زمانی، اتاق شیخا فقط یه اتاق معمولی نبود، از اون جایی که خیلی از شخصیت های فعال دانشکده توی این اتاق حضور داشتند، از یه جاهایی شیخا یه اتاق فرهنگی مذهبی و حتی یه زمانی یه جای سیاسی شده بود. برای نمونه مسئول بسیج، مسئول امور رایانه ی بسیج، جانشین فرمانده ی بسیج، مسئول ستاد اقامه ی نماز، سردبیر فصل نامه (ماه نامه) پناه، و .... و افراد دیگری که به جهت اطاله ی کلام از ذکر پست اونا خودداری می کنم، در شیخا زندگی می کردن. خیلی از برنامه ها از شیخا استارت می خورد و در شیخا تحلیل و بررسی و سپس برای عملیاتی شدن به حوزه ی افراد ارجاع داده و عملیاتی می شد. و حتما پس از پایان مورد نقد قرار میگرفت. اگه دوستان اجازه بدن چند نمونه از فعالیت های شیخا که برخی از اون ها زیرزمینی انجام می شد و برخی نیاز به کار سازمانی نداشت رو نام ببرم: مثلا خیلی از برنامه های فرهنگی بسیج، خیلی از برنامه های تفریحی و اردویی، خیلی از فعالیت های مذهبی و برخی از فعالیت های شاید......
اگه بازم بخوام بارزتر نام ببرم: ایجاد ائتلاف هماهنگ برای ارائه دادن نام یک شخص برای کسب سِمَت شورای دانشجویی، انتخاب مسئول برای برخی سمت ها مثلا فرماندهی بسیج دانشکده، کنترل برخی فعالیت های ناجور و از همه مهم تر فرماندهی تحصن و ....

برداشت سوم: برخی چشم دیدن شیخا رو نداشتن، البته گفتن این مطالب فقط از باب بازیابی خاطرات و عبرت گیری از ایام است و قصد دامن زدن به اختلافات درکار نیست، ولی الحق و الانصاف برخی چوب لای چرخ شیخا میذاشتن که جای خودش یه پاسخ مناسب هم دریافت میکردن.
به نظر من، شیخا واقعا یه اتاق خوب بود، درسته ما حتی در بین خودمون گاهی با هم مشکل داشتیم، خیلی طبیعی بود، ولی مشکلات ما رو از هم دور نکرد، یا دشمن هم نشدیم، و شیخا یه اتقاق معرکه بود. فرصت نیست وگرنه با بیوگرافی کامل و قشنگ همه ی جوانب اتاق شیخا رو می نوشتم؛ حالا شاید یه زمانی این کارو کردم؛ ولی شیخا معرکه بود، نمازجماعت می خوندیم، خیلیا رو زمین می خوابیدیم، یه اتاق پروف [یا پرف] داشتیم، معمولا برای خوردن شیرموز دسته جمعی به ده دی می رفتیم، گاهی صبحونه رو توی پارک می خوردیم، یه کم منظم بودیم، در حاشیه نبودیم، گاهی کله پاچه می خوردیم، برخی بچه ها درس خون بودن، برخی قصد تغییر رشته داشتن، برخی هم اصلا حوصله ی درس نداشتن، و.....
یادش بخیر
کاش دوباره شیخا رو توی یه اتاق ببینیم
ولی حیف که دیگه...
یاد باد آن روزگاران یاد باد....

دلم برای همه ی شیخا تنگ شده، اون دوستای بامعرفتی که کوچکترین ناراحتی رو برای هیچکی تحمل نداشتن، بیشترین محبت رو در حقم داشتن، اهل دل و اهل اشک بودن، مرام و معرفت داشتن، اخلاص داشتن و هم دیگر رو دوست داشتن و در یک کلام شیخ بودن.
هر جا هستین پاینده، پیروز، موفق، شاد و ثابت قدم باشین. دست همه تون رو می بوسم.


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ شنبه 92/10/14 ساعت 10:22 عصر

قبل از فرود طیّاره،

و از غبار اطراف شهر،

و از هوای غریبی،

و...

مشخص بود که این شهر

با همه جا تفاوت دارد...

رفتارِ عجیبِ پرسنل فرودگاه

و معطلی و انتظار...

بالاخره، نماز مغرب و مسجدالنبی (ص)

حال و هوا با همه جا فرق می کند

روزها و خاطره ها گذشت

اما

روز آخر

و آخرین زیارت و آخرین بقیع

ندیدم زائری که حرف مرا تایید نکند

آنجا که گفتم

وداع با مدینه خیلی سخت بود

خیلی...

...

مدیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنـــــــــه

 


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ دوشنبه 92/10/9 ساعت 8:50 عصر

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.

هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس

گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا

را برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل

قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که

در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم

سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...

--

 

گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود

گاهی با یک کلام قلبی آسوده و آرام می گردد

گاهی با یک کلمه، یک انسان نابود می شود

گاهی با یک بی مهری دلی می شکند و....

مراقب بعضی یک ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند

 


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ شنبه 92/3/4 ساعت 6:26 صبح

پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. 

پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟".

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت.اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟""اوه بله، دوست دارم."تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟".

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.

اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.".

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت.او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :.. " اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده.یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد . اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند.

برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.در مسابقه ی زندگی گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ جمعه 92/3/3 ساعت 5:31 صبح

با سلام خدمت شیخای محترم و عرض تبریک و تهنیت میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها

برای حمایت و کمک مالی از یک موسسه قرآنی در منطقه ی محروم و حساس شهید رجایی مشهد نیاز به چند خیّر قرآنی داریم. در صورتی که در  این زمینه کسی را سراغ دارین، حتما معرفی نمایید. با تشکر

بوستان قرآن و عترت طاها - شماره حساب سپهر بانک صادرات: 0103868901002



کلیدواژه ها:
:: به تاریخ سه شنبه 92/2/10 ساعت 5:27 عصر
1   2   3   4   5   >>   >  
رفقا [دات] آی آر
رفقا دات آی آر

امام علی علیه السلام: در گمراهی فرد همین بس که مردم را به چیزی امر کند که خود آن را به جا نمی آورد و از چیزی باز دارد که خود آن را ترک نمی کند.

«رفقا» وبلاگی است دوستانه، برای دور هم نگه داشتن دوستان صمیمیِ قدیمی. باشد که یکدیگر را «تا بهشت» همراهی کنیم... ان شاء الله.

تصویر برگزیده
تصویر برگزیده
ویژه ها
دفتر حفظ و نشر آثار امام خامنه ای

بیان معنوی - دفتر نشر آثار و اندیشه های حجة الاسلام علیرضا پناهیان

اسلام کوئست

سایت جامع فرهنگی مذهبی شهید آوینی Aviny.com

موسسه فرهنگی بیان هدایت نور

طرحی برای فردا

جامعه مجازی تدبر در قرآن کریم

خبرگزاری دانشجو
موسیقی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز 80 بار
بازدید دیروز 37 بار
مجموع بازدیدها 1637727 بار

تعداد مطالب وبلاگ 300 تا