به من بیاموز ، دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ سه شنبه 91/2/19 ساعت 11:7 عصر
شیخ جواد نصیری: متولد نگین سرسبز ایران روستای وطن. ترم اول با او در یک اطاق زندگی می کردم. از همان ابتدا احساس می کردم که این فرد یک شخص عادی نیست.رفتارش،نگاهش،غاطی کردنش،کلام زیبا و دلنشینش در توصیف اساتید،سخن نغز و ودلکش و طنزش در وصف دانشکده،همه و همه یک دنیا نکات آموزنده داشت. اهل ریاضت و نماز اول وقت بود. در خوراکش دقت می کرد. از داد و فریاد های ظهرش که در خوابگاه فریاد میزد سجاد عدس هسته بیا ناهار گرفته تا غذاهای آن چنانی. خدا را شکر میکنم که بیشتر دوران کارشناسیم را هم اطاق و همنشین وی بودم.(به دلیل این که شاید ایشون راضی نباشند از گفتن خصوصیات عبادی و وصف دل پاک و صاف و صادق و دیگر مسائل عرفانی وی معذورم) با آرزوی موفقیت و طول عمر با عزت و برکت برای این شیخ کبیر.
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ سه شنبه 91/2/19 ساعت 12:22 صبح
سلام دوستان هر چند شاید پیشنهادم تکراریه اما احساس کردم بگم بد نیست.
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ دوشنبه 91/2/18 ساعت 10:54 عصر
رسیدهام به خدایی که اقتباسی نیست خدا کسیست که باید به دیدنش برویم فقط به فکرِ خودت باش، ای دلِ عاشق به عیبپوشی و بخشایشِ خدا سوگند دل از سیاستِ اهلِ ریا بکن، خود باش
کلیدواژه ها:
خداوند(13)|
شعر(3)|
:: به تاریخ دوشنبه 91/2/18 ساعت 5:12 عصر
:: به تاریخ یکشنبه 91/2/17 ساعت 9:6 عصر
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان*قال و مقال آدمی میکشم از برای تو
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ شنبه 91/2/16 ساعت 11:6 عصر
از دعاهای رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلّم): اللهم ارزقنی حبّک یاد امام جماعت نمازخونه کتابخونه آستان قدس به خیر...
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ جمعه 91/2/15 ساعت 6:0 عصر
چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم.
رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند: «باید متاهل باشی».برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: «رفتم جایی که سابقه کار نخواستند گفتند باید متاهل باشی». گفتند: « باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی». رفتم؛ گفتم: «باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم».گفتند: « باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم».ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که: «ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر». رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید: «مدرک تحصیلی ات چیست»؟ گفتم: « دیپلم تمام». گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشوبرو دانشگاه». رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ......برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید: «خدمت رفته ای»؟گفتم: « هنوز نه»؛ گفت: « مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی». رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم. برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید: «شغلت چیه»؟گفتم: «فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت: «بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار». رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند: « سابقه کار می خواهیم»؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند: «باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ». دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند:« باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی». گفتند: «برو جایی که سابقه کار نخواهد». ... برگشتم؛........رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم و تخمه خوردم.
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ پنج شنبه 91/2/14 ساعت 12:0 صبح
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله :
بُعِثتُ مُعَلِّما؛ من معلّم برانگیخته شدم. دانشنامه قرآن و حدیث: ج 15, ص 114, ح 147 درود خدا بر همه ی معلمین انقلابی تاریخ، از حضرت آدم (علیه السلام) تا نبی خاتم (صلی الله علیه و آله و سلم) و نیز ذریه ی «خزّان العلم»شان (علیهم صلوات الله)، همچنین حضرت شهید مطهری (رحمة الله علیه) که حقیقتاً بر گردن ملت تحت حکومت جمهوری اسلامی ایران حق دارند و به تبع آن بر گردن بشریت، همچنین درود بر پدر و مادر عزیزم که عمری رو در تربیت فرزندان این مرز و بوم صرف کردن، و همچنین از اولین معلم کلاس اول ابتدایی خودم، خانم مشهدی (عجب تناسبی است بین نام خانوادگی این معلم با سرنوشت من)، تا آخرین استادی که همین دیروز صبح با ایشون کلاس علوم قرآنی داشتم، دکتر پهلوان عزیز.
خداوند همه ی کسانی رو که بر گردن من حق دارن غرق در رحمت خودش کنه و منو هم به بزرگی اونا بیامرزه. روز معلم گرامی باد.
کلیدواژه ها:
روز معلم(1)|
:: به تاریخ چهارشنبه 91/2/13 ساعت 6:4 عصر
کارورزی 1 رو باید تو مدرسه ی دیانت که جاش تو کوچه ی کنار دانشکده بود می گذروندم. یه دیستان پر از بچه های قد و نیم قد شیطون و آروم، بازیگوش و باهوش، ظالم (!) و مظلوم و خلاصه همه جوره. بیشتر سر کلاس اول می رفتم. خانم معلمشون هفته ای یه روز مرخصی داشت، سه شنبه ها. ساعت اول که بچه ها شاداب تر بودن قرآن کار می کردیم، ساعت دوم بخوانیم و بنویسیم بود که نقاشی کار می کردیم!!! و دو ساعت بعدم که به اندازه ی یک روز کامل کارگری تو سخت ترین شرایط آب و هوایی (عجب تشبیهی شد) ازم انرژی می گرفت ورزش بود، فقط منتظر بودم کی تموم می شه برم تو دفتر با یه لیوان چایی حنجرمو از عزا در بیارم. بگذریم...
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ چهارشنبه 91/2/13 ساعت 6:0 عصر
|
||
[ طراحی قالب اصلی : روزگذر ] [ Weblog Original Themes By : roozgozar ] [ ویرایش قالب : رفقا ] |