لطف خدا بود که به وسیله ی پدر باعث شد تو علم کامپیوتر و ما یتعلق به دستی بر آتش داشته باشم، و همین موجب می شد که تو دانشکده موردِ مراجعه باشم، که باز همینم لطف خدا بود. به همین بهانه ها بود که ما به پشت میزهای مختلف دانشکده راه پیدا کردیم و همه رو یک به یک امتحان نمودیم. البته خودمونیم... هیچ کدوم به اندازه ی میز بسیج - که سنگر ثابت ما بود و پشت اون سه فرمانده رو به خودمون دیدیم - لذت نداشت، با اون بچه های بسیجی شاد و باحال، که خداییش همشون برعکس من بی ریا بودن. هزار میز ریاست اون یکی که جمله ی جدیدی برام بود و هر بار به ترجمش فکر می کردم و البته بدون اعراب نوشته شده، این بود: هذا لِمَن یَموتُ کَثیر میگم: یعنی چی استاد؟ این، برای «کسی که می میرد» زیاد است... مطلب مرتبط: لبخند تو را، چند صباحی است ندیدم...
کلیدواژه ها:
اساتید(8)|
:: به تاریخ جمعه 91/5/27 ساعت 7:23 عصر
|
||
[ طراحی قالب اصلی : روزگذر ] [ Weblog Original Themes By : roozgozar ] [ ویرایش قالب : رفقا ] |