سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حدیث

مردم دشمن آنند که نمى‏دانند . [نهج البلاغه]

وبلاگ رضویّون


رفقا در فضای مجازی
وب سایت مذهبی، فرهنگی، آموزشی میثاق
عشق مشعلدار
حقوق جزا و جرم شناسی
رایة الهدی
دارالقرآن الکریم فولادشهر
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
پاسخ به پرسشهای رایانه ای


کانون دانش آموختگان دانشکده تربیت مدرس قرآن مشهددرباره ماتماس با ماخبرخوانپیام رسانعناوین وبلاگصفحه اصلی

پسرک جوان در مزرعه مشغول کشاورزی بود...سالهابود که بعد از مرگ پدرش او خرج زندگی خود و مادر پیرش را تامین میکرد... نزدیک ظهر بود و هوا گرم تر می شد...ازدور دست دید که عده ای به سمت مزرعه اش می آیند...از شوکتِ همراهانشان معلوم بود که باید درباریها باشند...جوان بی اعتنا به آنهابه کارش ادامه داد.... دقایقی گذشت...لحظه ای کمرش را صاف کرد تا استراحتی بکند...چشمش به صحنه ای افتاد..لحظاتی به آن خیره ماند...دلش آشوب شد...خواست نگاهش را برگرداند اما توان این کار رانداشت..دختری که پسر کشاورز را محو خود کرده بود به همراه کنیزان و کلفتانش مشغول گشت و گذار در صحرا بود...پسرک جوان حس کرد که گرمای عشق سینه اش را تنگ کرده...دوروز از خواب و خوراک افتاد...مادر پیرش وقتی فهمید او عاشق دختر پادشاه شده است آب پاکی را بر دست پسرش ریخت و گفت: مگر آنکه با خیال دختر خوش باشی...وگرنه باید فکررسیدن به خودش را به گور ببری... بی تابی جوان بیشتر شد...هفته ای از آن دیدار گذشته بود اما او همچنان اسیر تب محبت دختر پادشاه بود...مادرش که جوان خود را از دست رفته میدید...چاره اندیشی کرد، نزد وزیر رفت و ماجرا را با وی درمیان گذاشت... وزیر به عیادت پسرجوان آمد... وقتی اورا زار و خسته دید به فکر فرو رفت، بعد از دقایقی گفت: باید به کوه بروی..آنجا تظاهر به عبادت کن... من هم در شهر شایع میکنم که تو مستجاب الدعوه ای... از طرفی شاه هم دوست دارد فرزند پسر هم داشته باشد تا تاج و تختش را به ارث ببرد... من پادشاه را نزد تو می آورم...آنوقت تو خود را در دل پادشاه جا کن... مدتی گذشت همه چی طبق نقشه پیش رفت...پادشاه با خدم و حشم به بالای کوه رفت...پسر را روی سجاده و در حال عبادت پیدا کردند...پادشاه خواسته خود را مطرح کرد..اما پسرک کاملا نسبت به او بی اعتنا و مشغول عبادت بود.. هرچه وزیر به جوان اشاره میکرد اما جوان اعتنایی به پادشاه نکرد... پادشاه عصبانی شد و از کوه پایین آمد...وزیر بعد مدتی دوباره برگشت و با عصبانیت به جوان گفت: معلوم هست چه میکنی...من بخاطر تو این همه تلاش کردم...مگر مسخره تو هستم..چرا هیچ نکردی...؟!!!!!!پسر جواب داد: برو که دیگر نه پادشاه میخواهم و نه دخترش را...من مدتی به تظاهر و دروغ عبادت خدا را کردم..پادشاه نزد من آمد و از من درخواست می کرد...حال اگر حقیقتا عبادات او را به جا می آوردم، چه ضرری میکردم؟ !!!!!!


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ شنبه 93/2/13 ساعت 12:33 عصر
رفقا [دات] آی آر
رفقا دات آی آر

امام علی علیه السلام: در گمراهی فرد همین بس که مردم را به چیزی امر کند که خود آن را به جا نمی آورد و از چیزی باز دارد که خود آن را ترک نمی کند.

«رفقا» وبلاگی است دوستانه، برای دور هم نگه داشتن دوستان صمیمیِ قدیمی. باشد که یکدیگر را «تا بهشت» همراهی کنیم... ان شاء الله.

تصویر برگزیده
تصویر برگزیده
ویژه ها
دفتر حفظ و نشر آثار امام خامنه ای

بیان معنوی - دفتر نشر آثار و اندیشه های حجة الاسلام علیرضا پناهیان

اسلام کوئست

سایت جامع فرهنگی مذهبی شهید آوینی Aviny.com

موسسه فرهنگی بیان هدایت نور

طرحی برای فردا

جامعه مجازی تدبر در قرآن کریم

خبرگزاری دانشجو
موسیقی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز 102 بار
بازدید دیروز 176 بار
مجموع بازدیدها 1641059 بار

تعداد مطالب وبلاگ 300 تا