یک کوهنورد می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود . او پس از سالها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد . ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود . شب، بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید . همه چیز سیاه بود . و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد ، از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید . همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم ، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد . اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است . ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد . بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود . و در این لحظه سکون ، برایش چاره ای نماند ، جز آنکه فریاد بکشد : ” خـدایـا کـمـکـم کـن ”
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ جمعه 93/4/6 ساعت 8:0 صبح
شیخ را گفتند : علم بهتر است یا ثروت ؟
شیخ بیدرنگ شمشیر از میان بیرون آورد و مانند جومونگ مرید بخت برگشته را به سه پاره ی نامساوی تقسیم نمود!!
و گفت : سالهاست که هیچ عاقلی! بین دو راهی علم و ثروت گیر نمیکند..... مریدان در حالیکه انگشت به دندان گرفته ولرزشی وجودشان را فرا گرفت
گفتند: یا شیخ ما را دلیلی عیان ساز تا جان فدا کنیم ..... شیخ گفت :در عنفوان جوانی مرا دوستی بود که با هم به مکتب میرفتیم ، دوستم ترک تحصیل کرد من معلم مکتب شدم...
حالا او پورشه داره...من پوشه...او اوراق مشارکت دارد،ومن اوراق امتحانی...او عینک آفتابی من عینک ته استکانی...او بیمه زندگانی.من بیمه خدمات درمانی...او سکه و ارز...من سکته و قرض.... سخن شیخ چون بدینجا رسید مریدان نعره ای جانسوز برداشته و راهی کلاسهای آموزش اختلاس گشتندی ....
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ سه شنبه 93/4/3 ساعت 10:44 صبح
«انا لله و انا الیه راجعون» هر که آید به جهان اهل فنا خواهد بود آنکه پاینده و باقی است خدا خواهد بود سرور ارجمند، جناب آقای طیبی عزیز با نهایت تاسف درگذشت پدر گرامیتان را خدمت شما و خانواده ی داغدیده تسلیت عرض نموده و از درگاه احدیت برای آن مرحوم مغفرت و مرحمت و اجر جزیل و برای شما و خانواده محترم صبر جمیل خواستاریم. مـــــــــــــــا را در غـــــــــــــــــــــــــــــــم خـــــــــــــــــــــــــــــود شریــــــــــــــــــــــــک بدانید.
کلیدواژه ها:
تسلیت(4)|
:: به تاریخ دوشنبه 93/3/19 ساعت 1:59 عصر
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ شنبه 93/2/13 ساعت 12:33 عصر
روزی روزگاری, خرهای دهی از پالاندوزشان ناراضی بودند و شاکی، زیرا پالانی که برایشان میدوخت پشتشان را زخمی میکرد، در نهایت تصمیم گرفتند که جایی جمع شوند و دعایی بکنند تا شاید پالان دوز دیگری به دهشان بیاید، از آنجا که این نیز حکایتی است و حکایت هم آمد و نیامد دارد , دعاهایشان قبول درگاه آمد و پالان دوزی جدید وارد دهشان گشتاما,چه فایده که این پالان دوز هم لنگه همان پالان دوز سابق... پالان راحتی بر تن خر ها نمی دوخت، بازهم تصمیم گرفتند که جمع شوند و برای آمدن پالان دوز جدید دعاییبکنند ، شکر حق کهاین بار نیز چون حکایتی بیش نیست ,دعایشان مقبول گردید و پالان دوز جدیدهم آمد، اما افسوس که باز هم پالانشان راحت نبود و پشتشان همچنان زخمی...هی جمع شدند و هی دعا کردند و این پالاندوز آمد وآن پالاندوز رفت، اما زخم پشتشان خوب نشد که هیچ بدتر هم شد اکنون سال های سال است که خرهایده این دعا را تکرار می کنند، اما هنوز یک بار نه این که خرند، به این فکرنیفتاده اند، این بار نه برای رهایی ازپالان دوز، بلکه برای رهایی از خریّت خوددعایی بکنند شاید مقبول افتد!
کلیدواژه ها:
حکایت(1)|
:: به تاریخ پنج شنبه 93/2/11 ساعت 1:2 عصر
شیخا، اعجاز یا اتفاق...
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ شنبه 92/10/14 ساعت 10:22 عصر
قبل از فرود طیّاره، و از غبار اطراف شهر، و از هوای غریبی، و... مشخص بود که این شهر با همه جا تفاوت دارد... رفتارِ عجیبِ پرسنل فرودگاه و معطلی و انتظار... بالاخره، نماز مغرب و مسجدالنبی (ص) حال و هوا با همه جا فرق می کند روزها و خاطره ها گذشت اما روز آخر و آخرین زیارت و آخرین بقیع ندیدم زائری که حرف مرا تایید نکند آنجا که گفتم وداع با مدینه خیلی سخت بود خیلی... ... مدیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنـــــــــه
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ دوشنبه 92/10/9 ساعت 8:50 عصر
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ... --
گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود گاهی با یک کلام قلبی آسوده و آرام می گردد گاهی با یک کلمه، یک انسان نابود می شود گاهی با یک بی مهری دلی می شکند و.... مراقب بعضی یک ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ شنبه 92/3/4 ساعت 6:26 صبح
پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟". پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..." البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت.اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟""اوه بله، دوست دارم."تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟". پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.". پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت.او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :.. " اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده.یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد . اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی." پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.در مسابقه ی زندگی گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ جمعه 92/3/3 ساعت 5:31 صبح
با سلام خدمت شیخای محترم و عرض تبریک و تهنیت میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها برای حمایت و کمک مالی از یک موسسه قرآنی در منطقه ی محروم و حساس شهید رجایی مشهد نیاز به چند خیّر قرآنی داریم. در صورتی که در این زمینه کسی را سراغ دارین، حتما معرفی نمایید. با تشکر بوستان قرآن و عترت طاها - شماره حساب سپهر بانک صادرات: 0103868901002
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ سه شنبه 92/2/10 ساعت 5:27 عصر
|
|||
[ طراحی قالب اصلی : روزگذر ] [ Weblog Original Themes By : roozgozar ] [ ویرایش قالب : رفقا ] |