خلاصه ماجرای معرفی شدن من به بچه های بسیج این بود که بچه ها دنبال کسی می گشتن که جانشین جوادآقای صفری بشه؛ ایشون مسئول امور رایانه ی بسیج بودن و ترمای آخر کارشناسی رو پشت سر میذاشتن، خلاصه ما معرفی شدیم و ... الآنم که خدمت شماییم.
بدون شک بهترین خاطرات کارشناسیم رو تو اتاق پایگاه بسیج دانشجویی دانشکده تربیت مدرس قرآن مشهد مقدس گذروندم. خاطرات شیرین و البته به ندرت تلخ. بچه های فوق العاده زحمت کش و مخلص، روزای پرکار، شبای تاریک میدون راهنمایی، خیابون کوهسنگی، جلسات نشریه، بگو مگوهام با حسین، تأخیرایی که تو کارام پیش میومد (که البته کم هم نبود)، دردسرای جذب بودجه که رو دوش حسین بود، نامه های پی در پی، اردوهای راهیان نور و خلاصه خیلی لحظات تکرار نشدنیِ دیگه که شمردنشون تمومی نداره. تو این پست، چند تا عکس گذاشتم تا با هم خاطرات اون روزا رو مرور کنیم:
بسم الله...
ادامه مطلب...