روزی روزگاری, خرهای دهی از پالاندوزشان ناراضی بودند و شاکی، زیرا پالانی که برایشان میدوخت پشتشان را زخمی میکرد، در نهایت تصمیم گرفتند که جایی جمع شوند و دعایی بکنند تا شاید پالان دوز دیگری به دهشان بیاید، از آنجا که این نیز حکایتی است و حکایت هم آمد و نیامد دارد , دعاهایشان قبول درگاه آمد و پالان دوزی جدید وارد دهشان گشتاما,چه فایده که این پالان دوز هم لنگه همان پالان دوز سابق... پالان راحتی بر تن خر ها نمی دوخت، بازهم تصمیم گرفتند که جمع شوند و برای آمدن پالان دوز جدید دعاییبکنند ، شکر حق کهاین بار نیز چون حکایتی بیش نیست ,دعایشان مقبول گردید و پالان دوز جدیدهم آمد، اما افسوس که باز هم پالانشان راحت نبود و پشتشان همچنان زخمی...هی جمع شدند و هی دعا کردند و این پالاندوز آمد وآن پالاندوز رفت، اما زخم پشتشان خوب نشد که هیچ بدتر هم شد اکنون سال های سال است که خرهایده این دعا را تکرار می کنند، اما هنوز یک بار نه این که خرند، به این فکرنیفتاده اند، این بار نه برای رهایی ازپالان دوز، بلکه برای رهایی از خریّت خوددعایی بکنند شاید مقبول افتد!
کلیدواژه ها:
حکایت(1)|
:: به تاریخ پنج شنبه 93/2/11 ساعت 1:2 عصر
|
||
[ طراحی قالب اصلی : روزگذر ] [ Weblog Original Themes By : roozgozar ] [ ویرایش قالب : رفقا ] |