امشب دلم خیلی برای استاد تنگ شده بود، نمی دونم چرا!...
***
...دیشب پیامی برام اومده بود، که قراره برای استاد، بزرگداشت بگیرن. با حضور اساتید شاکرنژاد و حسینی. تو ذهنم مونده بود که این مراسم، فردا شبه...
***
... رسیدم حرم. بعد از خوندن اذن دخول وارد شدم. یکی از دعاهایی که کردم بعد از ورود، دیدن استاد بود. همینطور که توی حرم قدم میزدم تا برسم به ضریح، چشمم دنبال استاد بود. استاد رو ندیدم. زیارت کردم، به علاوه ی دعا برای پدر و مادرم، دوستان و غیره... و البته استاد. از سمت خروجی رواق امام خمینی -رحمة الله علیه- که به سمت صحن جامعه، رفتم. تا باب الرضا -علیه السلام- هم استاد رو ندیدم.
دیگه از فکر دیدن استاد خارج شدم. رفتم به سمت ایستگاه بی آر تی. سوار اتوبوس شدم. بعد از راه افتادن اتوبوس، یه دفعه متوجه شدم یکی از دوستان کنارم ایستاده؛ علیرضا عادلی بود. سلام کردم. برگشت و من رو که دید با تعجب سلام و احوال پرسی کرد. گفتم کجا میری؟ گفت حسینیه ی هراتی ها محفل انس با قرآنه، استاد شاکرنژاد و استاد سید مصطفی حسینی هم میان. یکدفعه یادم افتاد که این باید همون جلسه ی بزرگداشت استاد باشه! علیرضا تأیید کرد. ساعت 9:30 نشده بود که از اتوبوس پیاده شدیم.
مترو مشهد تا ساعت 10 شب کار میکنه. باید قبل از ساعت 10 به مترو می رسیدم تا دیر به خوابگاه نرسم. به علیرضا گفتم من نمی تونم جلسه رو بمونم، فقط میام استاد رو ببینم و برم.
ساعت 9:33 بود که وارد حسینیه شدیم. چشمم دنبال استاد بود اما ندیدمشون. یه جا نشستیم. برامون چایی آوردن. یه قاری روی جایگاه مشغول تلاوت قرآن بود. به نام سید هادی. همینطور چشمم به در بود تا استاد بیان تو. متأسفانه نتونستم قرآنی که تلاوت می شد رو گوش کنم. خیلی تو فکر استاد بودم.
ساعت حدود 9:45 بود که استاد وارد شدن و بعد از دیده بوسی با یکی دو نفر -از جمله استاد حسنی- رفتن و سریع یه جا نشستن. 5 سال -از وقتی ارشد قبول شدم و مشهد رو به مقصد تهران ترک کردم- خدمت استاد نرسیده بودم.
خیلی منتظر نشدم، با علیرضا خداحافظی کردم و رفتم به سمت جایی که استاد نشسته بودن. کمی که نزدیک شدم و استاد چشمشون متوجه من شد، مثل همیشه با لبخند استقبال کردن و دستشون رو برای دست دادن جلو آوردن. خواستن بلند بشن که نگذاشتم. گفتم استاد خیلی دلم براتون تنگ شده بود و دوست داشتم ببینمتون. ببخشید که خیلی وقت نیست بمونم و باید برم. استاد لبخند می زدن و تشکر می کردن. تند تند جمله ها رو پشت سر هم میگفتم، آخه قرآن در حال تلاوت بود و نمیخواستم بیشتر از این بی ادبی کنم. خداحافظی کردم. استاد بلند شدن و احترام کردن. دیگه دور شده بودم و نمی شد مانعشون بشم. برگشتم و سریع به سمت در رفتم و از حسینیه خارج شدم.
رفتم سمت ایستگاه. قبل از وارد شدن، به سمت حرم سلام دادم و از امام تشکر کردم. چقدر زود حاجتم رو دادید... آقا...
پ. ن. 1: و تو چه می دانی استاد شفیعی مؤمن چقدر دوست داشتنی است...
پ. ن. 2: اللهم صلّ علی علی بن موسی الرضا المرتضی...