جای شما خالی، امشب، توفیق شد و رفتم محفل انس با قرآن حسینیه امام خمینی (رحمه الله). دو ساعتی میشه که برگشتم. جدّاً جاتون خالی! * حدود ساعت 4:30 اونجا بودم. خوشبختانه هنوز حسینیه شلوغ نشده بود و یه جا اون جلو گیرم اومد. * حسینیه از اون چیزی که تو تلویزیون میدیدم خیلی کوچیکتر به نظر میرسید! * نصف حسینیه رو بسته بودن. از اونطرفش صدای به هم خوردن قاشق و چنگال و ظرف و... میومد. * میدونستم که دیدار تا حدود پنج-پنج و نیم شروع نمیشه. پس یه قرآن از تو قفسه برداشتمو خودمو باهاش مشغول کردم. * در حین قرآن خوندن حواسم به اینور و اونورم بود!!! چشمم اونطرف حسینیه افتاد به استاد جاویدی، استاد دوست داشتنی دوران کارشناسی. البته متأسفانه فرصت سلام و احوالپرسی نشد، هرچند آخر جلسه سر سفره ی شام تو سفره ی بقلی نشسته بودن، اما تا سرمو بلند کردم دیدم رفتن. * همینطور که حواسم به قرآن خوندنم بود!!! یه دفعه متوجه شدم رضا محزون چند صف جلوتر از من نشسته! فکر میکردم شاید محمد لسانی اونجا باشه اما فکر رضا اصلاً نبودم. خیلی خوشحال شدم، گفتم فعلاً مزاحمش نشم تا آخر مراسم. * ساعت نزدیک 6 بود که مجری شروع به صحبت کرد، دم صلوات رو یاد داد، و بعد از یکی از قاریای نوجوون خواست که شروع به تلاوت کنه. اگه اشتباه نکنم فامیلیش «بیگی» بود. قشنگ خوند. ادامه ی تلاوتش، سوره ی شمس رو شروع کرد و تا آیه ی 5 یا 6 خوند که یه نفر انگار بهش خبر داد که رهبر میخوان تشریف بیارن، اونم به زیبایی صدق الله گفت و تلاوتش رو تموم کرد. * ساعت 6 بود که حضرت آقا وارد شدن و جمعیت به احترامشون بلند شدن و شروع کردن به شعار دادن. کمی جمعیت به جلو حرکت کرد، اما من تکون نخوردم که جامو از دست ندم! * خیلی برام هیجان انگیز بود دیدن حضرت آقا از نزدیک و بعداً شنیدن صدای ایشون بدون واسطه ی بلندگوهای تلویزیون... *یکی از جالبترین قسمتای برنامه وقتی بود که قاری یا حافظ یا تواشیح خون و دعاخون، برنامشو تموم کرده بود و به سمت آقا میرفت. همه قدشون رو میکشیدن تا ببینن بین آقا و اون چی میگذره. * قرائت استاد کریم منصوری هم خیلی شنیدنی بود، همینطور صدای آقای موسوی قهّار، همون که با دعای سماتش عصرای جمعه رو به غروب میرسوندیم. * ساعت حدود 9:15 بود که حضرت آقا شروع به سخنرانی کردن... بسم الله الرّحمن الرّحیم... واقعاً جاتون خالی! (میتونید از اینجا بشنوید) * موقع نماز شد و سخنرانی تموم شد. مؤذن شروع به اذان دادن کرده بود که من رفتم سراغ رضا و باهاش سلام و احوال پرسی کردم. از دیدن من تعجب کرد و خوشحال شد. محکم همدیگه رو بغل کردیم... نمیدونم از کی ندیده بودمش. * گفتم «با کی اومدی؟» گفت «با خانمم»! خبر نداشتم ازدواج کرده. گفت حدود 4 ماهه که متأهل شده. براش آرزوی خوشبخت میکنم. * دیگه وقت نماز شد. مهری که اولِ وارد شدنم توی جیبم گذاشته بودم رو دراوردم و توی صف وایسادم. رضا هم یه مهر پیدا کرد و کنارم ایستاد. * بعد از نماز رضا ازم خداحافظی کرد و گفت باید تا مترو تعطیل نشده به ایستگاه برسه. پس رفت تا وسایلش رو از امانتداری بگیره. تو اون موقعیت، نشد درست و حسابی ازش خداحافظی کنم، بعداً با پیامک جبران کردم فک کنم! این مختصر حکایتی بود از توفیق بزرگی که از لطف خدا نصیبم شد. ان شاء الله نصیب شما هم بشه. اینم یه عکس که تو سایت Khamenei.ir گذاشتن و رضا رو هم توش میبینید:
اینم عکس بنده... معروف شدما! :: به تاریخ یکشنبه 93/4/8 ساعت 11:36 عصر
|
||
[ طراحی قالب اصلی : روزگذر ] [ Weblog Original Themes By : roozgozar ] [ ویرایش قالب : رفقا ] |