یک کوهنورد می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود . او پس از سالها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد . ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود . شب، بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید . همه چیز سیاه بود . و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد ، از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید . همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم ، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد . اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است . ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد . بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود . و در این لحظه سکون ، برایش چاره ای نماند ، جز آنکه فریاد بکشد : ” خـدایـا کـمـکـم کـن ”
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ جمعه 93/4/6 ساعت 8:0 صبح
|
||
[ طراحی قالب اصلی : روزگذر ] [ Weblog Original Themes By : roozgozar ] [ ویرایش قالب : رفقا ] |