نشسته بودم دلم گرفته بود یاد شیخا و کارهامون افتادم. یادش بخیر میدیدی بچه ها دارن لباس میپوشن. کجا آقا؟ داریم میریم حرم.التماس دعا یادش بخیرمیدیدی بچه ها با شور و شعف میومدن داخل اطاق.کجا بودین؟ حرم. قبول باشه. یادش بخیر میدیدی بچه ها دیر وقت میان یا صبح زود دارن میرن. فلانی کجا؟ حرم، کتابخونه آستان قدس. من که خیلی دلم تنگ شده.واقعا. یادش بخیرمیدیدی حسین آباد صبح های جمعه یکی داد میزد نماز جمعه.همه به هم میگفتن تو برو .....بقیش نمیگم.
در کل بچه ها واقعا چه صفایی داشت 4 سال دوران دانشجویی و خوابگاه. چه صفایی داشت زندگی کردن با هم .شادیها، غم ها، جر وبحث ها، بدحسابی بعضیا تو حساب کتاب(که خون به دل حسابدار میکردن)، تفریح ها، اون کاسه ی قشنگ زرد رنگ، اون کتری آبجوش،مسئولین دانشکده، اساتید، بسیج،سلف،مغازه محمود،نیوفولدرها، دوچرخه جواد،پتوی جواد(راستی خبر دارین هنوز پیدا نشده ها)،کارورزیها، شاندیز رفتن ها،نماز جماعت ها،همه خاطرات. واقعا یادش بخیر. از خدای عزیز میخوام شیخا هرجا هستند موفق و سلامت باشند.
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ سه شنبه 92/4/4 ساعت 10:22 عصر
|
||
[ طراحی قالب اصلی : روزگذر ] [ Weblog Original Themes By : roozgozar ] [ ویرایش قالب : رفقا ] |