تقویمو نگاه کردم دیدم نوشته: یکِ تیر، روز تبلیغ و اطلاعرسانی دینی، این حکایت (ببخشید، دردنامه!!!) یادم اومد... از درون میپکونه!
سال 89 بود، زمانی که استاد گرایلی رئیس امور فرهنگی دانشکده بودن، که سازمان تبلیغات خراسان رضوی یه مسابقه ای گذاشت به نام «تبلیغ دین». هر کس تو هر زمینه ای با محور تبلیغ دین آثارش رو باید ارسال میکرد تا داوری بشه و نهایتاً برگزیده بشه و بعدشم جایزه بگیره.
آقا من و حسن قبلاً دو تا نرم افزار اتوران (Autorun) ساخته بودیم، یکی به مناسبت دهه ی کرامت (به نام «کرامت») و یکی به مناسبت سالروز آغاز امامت امام زمان علیه السلام (به نام «دولت یار»). سومی رو هم که جمع آوری یه سری سخنرانیای آقا بود، در دست ساخت داشتیم، اسمشو هم گذاشتیم، «خط سبز»1! (یعنی من گذاشتمو حسنم قبول کرد. من همیشه زور میگفتم تو این کارا به حسن. کارای سختم همش مال حسن بود. اونم البته قبول میکرد و ما رو ضایع نمیکرد! خونش آباد!) گفتیم ضرر که نداره؛ وقتی سومی تموم شد همشو میفرستیم، هزینه پستم نداره، میریم بلوار مدرّس تحویلش میدیم...
بعد از نلاشهای فراوان و کامل شدن نرم افزار سوم (یادمه نصفه شب کارا رو تموم کردیم)، آذرماه بود، بردیم تحویل دادیم. گفتن برگزیده ها رو تو سایت اعلام میکنیم و جایزه میدیم. ما هم از اون پس، خوشحال و خندان به امید جایزه، روزها رو سپری میکردیم...
یه مدت گذشت و رفتیم تو سایت - یا تماس گرفتیم - دیدیم یکی از نرم افزارا مرحله اول اوت شده! دومیم مرحله دوم، سومی برگزیده شده!!! اسم من و حسنم زدن کنارش. شتابان زنگ زدیم که خب حالا جایزه چی میشه، گفتن طی یک مراسم بهتون اهدا میشه!!!
این تماسا چندبار تکرار شد، تا جایی که دیگه خجالت کشیدیم و زنگ نزدیم! و روزها گذشت و ما به امید جایزه ی سازمان تبلیغات سر رو به بالین میذاشتیم و فردا صبح هم به همون امید سپری میشد... سال تموم شد، سازمان تبلیغات جایزه ما رو نداد... فارغ التحصیل شدیم، سازمان تبلیغات جایزه ما رو نداد... ارشد قبول شدیم، سازمان تبلیغات جایزه ما رو نداد... حسن رفت سربازی، سازمان تبلیغات جایزه ما رو نداد...
هی...
ولی من هنوز امیدوارم!
__________
1- میخواستیم به این جنبش متوهّم بگیم خط سبز واقعی این خطه، نه اونی که شما جعل کردید!