تو این پست عکسهای تکیِ! که شما و بنده (یا بنده و شما!) طی سالهای مختلف دوران کارشناسی - و در موارد اندکی بعد از کارشناسی - گرفتیم رو گذاشتم. هر کدوم خودش جزئی از کلّی خاطراته؛ مشهد، قم، حرم، مسجد، مدرسه، کوه و دشت و بیابون و حتی... کربلا...
پس عکسا رو به ترتیب اعضای وبلاگ ببینیم، امیدوارم مثل همیشه!!! حالشو ببرید:
ابوالفضل و من
شیراز، آرامگاه سعدی شیرین سخن.
رفته بودیم مسابقات، با سجاد و میثم محمدی و حجت شایسته و البته آقای دکتر علمی.
یادم میاد همه رتبه آوردن؛ فقط من از آخر، دوم شدم!!!
وای یه روز باید خاطره ی فرودگاه شیرازم بنویسم...
صادق و من
قطار مشهد - قم
داشتیم میرفتیم برای دوره ی آمادگی کنکور ارشد.
با قاسم و مصطفی و حسن و سید محسن. علی آقا و رباطی هم بعداً به ما پیوستن.
جا داره یادی هم از دوست قدیمی «علی طاهری» بکنیم.
بسی خوش گذشت جای شما خالی.
احمد و من
تهران، پارک شهر
احمد و مهدی رباطی یادم نمیاد برای چه کاری آمده بودن تهران.
اون روزا تازه دوره ی ارشد رو شروع کرده بودیم و منم تو تهرون غریب...
اینم در نوع خودش دیدار شیرینی بود
حسن و من
تهران، خوابگاه
حسن اومده بود تهران کار داشت، افتخار داد و اومد خوابگاه خدمتش بودم.
صبح که داشت میرفت گفتیم این عکسم یادگاری بمونه.
سید محسن و من
کتابخونه خوابگاه.
من و محسن با هم برای ارشد میخوندیم، حداقل عربی رو.
خوب همدرسی بود محسن... خوب...
حسین و من
فریدونشهر، آخوره، امامزاده مشعلدار علیه السلام
سفرهای شهرستانی رفته بودم اصفهان! البته کار دیگه ای داشتم ولی حیفم اومد
مزاحم مسعود و حسین و سجاد نشم.
برفی میومد فریدونشهر که نگو!
سید صادق و من
کوچه ی روبروی دانشکده
داشتیم میرفتیم خوابگاه، حسنم با دوچرخه رسید و زحمت عکسم کشید.
چی بگم دیگه؟!
سجاد و من
خوابگاه.
داشتیم چایی میخوردیم، کمبود لیوان هم بود!
خودمونیم خوش میگذشتا :)
جواد و من
کربلا، خیابون منتهی به حرم حضرت عبّاس علیه السلام
این سفر که خودش هزاران خاطره بود؛ نجف، کربلا، سامرا، کاظمین...
اینجا دیگه واقعاً جای همتون خالی بود. ایشالا نصیبتون بشه دانشجویی برید.
بلند بگو آمین!...
محمد و من
خوزستان، دهلاویه
رفته بودم اردوی راهیان نور، سال 88 بود.
دیگه محمد آقا افتخار دادن و با هم یه عکس تکی گرفتیم
جواد و من
قم، خوابگاه احمد و بروبچ.
دانشگاه علوم و معارف قرآن، قبولیای اون سال ارشدو دعوت کرده بود که ازمون تقدیر کنن و جایزه بدن.
آخ گفتم جایزه یاد سازمان تبلیغات مشهد افتادم، کجایی حسن...
جمشید و من
حرم امام رضا علیه السلام، صحن جامع
با هم رفته بودیم حرم.
وای که چه روزایی بود... تو حرم گشتن... صحن گوهرشاد، دارالحفاظ... دارالسلام...
ان شاء الله به زودی قسمت بشه با هم بریم
البته من فقط با قطار اتوبوسی میام گفته باشم!
محمد و من
مشهد، خیابون طبرسی، دبستان جوادیه
ترم هفت بودیم، با محمد و احمد میرفتیم اینجا کارورزی 2
راهش به خوابگاه نسبتاً دور بود،
خیلی تلاش کردیم که ما رو بندازن یه جای نزدیکتر به دانشکده یا خوابگاه.
البته جای بدی هم نبود. خدا هم مسئولای مدرسه رو هم دانش آموزاشو خیر بده.
مصطفی و من
تهران، مسجد الغدیر
کلّی راه رفتیم و برگشتیم! تا رسیدیم به مسجد. مصطفی خودش میدونه :)
رفته بودیم برا مصطفی لپ تاپ بستونیم که موقع اذون شد...
مسجد قشنگی بود. یادم میاد از یه نفر آدرس مسجدو که پرسیدیم گفت «اونجا مسجد ضراره!»
برامون جالب شد، گفتیم بریم ببینیم چرا. رفتیم دیدیم توی مسجد بنر زدن که
«خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما...» و از اینجور چیزا!
آدم چی بگه، آخر الزمانه و نهی از معروف!!!
مسعود و من
طبس، خونه ی حسن اینا
درخت نخلو در پشت صحنه مشاهده میفرمایید.
زحمت دادیم به حسن و مسعود؛ چه زحمتی؟! رحمتـــــــــــــــ!
قاسم و من
قم، کوه خضر
همون اردوی راهیان نور سال 88.
آقا من هرچی گشتم عکس تکی با قاسم پیدا نکردم. قاسم فعالیتت کمه ها!!!
گفتیم جهنّم و ضرر، بقیه هم باشن، آقای فرخنده و راننده و آنتی شیخ و...!!!
هی... خدا دوستای خوب رو از ما نگیره.
بلندتر بگو آمین...!
کلیدواژه ها: