سلام علیکم جمیعا و رحمه الله و برکاته و سلام علی شیوخ الصالحین. هر روز که میگذره یاد و خاطره شیخا و دوستان بیشتر تو ذهن من تداعی میشه اما دلتنگی شیخابدجور برای من عذاب آور شده. دوستانی که هرچقدر کنارشون بشینی سیر نمیشی و ... خلاصه از این جور حرفا.اگر تمامی دانشگاه ها را بگردی صمیمی تر از شیخا در دوران دانشجویییشون نخواهی یافت.(البته نمکی ها هم به نوبه خود...) البته الان هم خدا را شکر رابطه و صمیمت شیخا هر روز بهتر از دیروز است.از تمامی خاطراتی که با هم داریم اون اردوهای شاندیز که با هم رفتیم و خراب شدیم رو سر صادق بادوست و مزاحم خانوادش شدیم( به جز من چون وجودم همیشه رحمته) واقعا منحصر به فرد بود. خیلی حال داد. هروقت که یاد شیخ مصطفی میفتم اون صدای آبدولیا چاگی مدیر تو گوشام طنین انداز میشه. وقتی آزمون دکتری را دادم و نتیجه را دیدم به خصوص تست های استعداد تحصیلی با خودم گفتم و میگم محسن عجب گفتی تو شاندیز: همتون باهوشید همتون باهوشید.... یادتونه خواهرزاده های صادق چه جوری دنبالمون می دویدند... انگار صحنه قیامت بود و حسابرسی....(تصویر برگزیده وبلاگمون : ورود شیخا به شاندیز(ابرده)-اردوی اول) خلاصه چندروز پیش از مدرسه وقتی امتحان تموم شد داشتم میرفتم خونه یکی از دانش آموزا که مسیرش با هام یکی بود را سوار کردم برسونمش. گفت آقا میشه از کنار باغمون رد بشیم. گفتم چشم. وقتی رفتیم از کنار باغ با اون دستان لطیفش چند عدد گیلاس چید و با ذوق و شوقی گفت آقا میل کنید.برای اینکه دستش را کوتاه نکنم خوردم اما به شدت یاد باغ صادق و شیخا و شاندیز افتادم و با خود میگم بی شیخا هرگز....
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ دوشنبه 92/2/23 ساعت 9:38 عصر
|
||
[ طراحی قالب اصلی : روزگذر ] [ Weblog Original Themes By : roozgozar ] [ ویرایش قالب : رفقا ] |