دو رفیق در دل کویری راه می رفتند. در میانه ی سفر، بر سر موضوعی جدالی میان شان در گرفت و یکی از آن دو سیلی محکمی بر صورت دیگری زد.رفیقی که سیلی خورده بود بی هیچ حرفی بر روی ریگ های روان نوشت:"امروز بهترین دوستم سیلی محکمی به من زد" آن دو به راهشان ادامه دادند تا به واحه ای در دل کویر رسیدند و تصمیم گرفتند تا در آن آبادی شست وشو کنند تا سرحال شوند.رفیقی که سیلی خورده بوددر میان باتلاقی گرفتار شد و در حال غرق شدن بودکه دیگری به کمکش آمد و او را نجات داد. وقتی رفیق سیلی خورده از معرکه ای که در آن گیرکرده بودجان سالم به در برد بر روی تخته سنگی نوشت:امروز بهترین دوستم مرا از مرگ نجات داد." رفیقی که سیلی زده بود و جان دوستش را نجات داده بود با تعجب پرسید:"وقتی تو را زدم و آزردم بر روی ریگ های روان نوشتی و حال که نجاتت دادم بر روی تخته سنگ...چرا؟ رفیق سیلی خورده پاسخ داد:"وقتی کسی ما را می آزارد باید آن را بر روی ریگ های روان بنویسیم تا بادهای فراموشی بتوانند آن را با خودببرند و از یادمان دور بسازند، اما وقتی کسی کار نیکی برایمان انجام می دهد باید آن را بر روی تخته سنگی حک کنیم تا حتی با باد هم به دست فراموشی سپرده نشود و از یادمان نرود." بیاموزیم دلخوری ها را بر روی ریگ روان بنویسیم و نیکی ها را بر سنگ حک کنیم.
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ شنبه 91/10/2 ساعت 8:15 عصر
|
||
[ طراحی قالب اصلی : روزگذر ] [ Weblog Original Themes By : roozgozar ] [ ویرایش قالب : رفقا ] |