دست من گیر
که این دست
همان است که من
سال ها از غم هجران تو بر سر زده ام...
چند وقت پیش که حاج حسین عزیز به مدینه مشرف شده بود، دلمون هوای مدینه رو داشت، حالا هم که سجاد عزیز راهی کربلا شده، هوای کربلا گرفته ایم...
اولّش، یعنی همش از روز تولد حضرت زهرا سلام الله علیها شروع شد، همون روزی که من مجری برنامه بودم، برنامه که تموم شد اومدم پایین دفتر بسیج دیدم حاج حسین داره با یه بنده خدایی صحبت میکنه، تا منو دیدن حاجی با صدای بلند و شور و هیجان خاصّی منو صدا زد... خلاصه مشخص شد ایشون از طرف دانشگاه فردوسی اومدن و برای فعالیت های قرآنیشون نیاز به همکاری دارن... سر صحبت باز شد از این طرف و اون طرف، تا اینکه ایشون که اسمشون آقای قمشه ای بود، گفتند که برای نیمه شعبان زائر میبرن کربلا، این حرف همانا و پاپیچ شدن منو و حاج حسین همانا که هر طور شده بایست ما رو هم ببری...
خلاصه از اون انکار و از ما اصرار تا اینکه قبول کرد پیگیری کنه ببینه اگه کسی انصراف داده ما رو جایگزین کنن....
نمیدونم وقتی بخوان کسی رو دعوت کنن... نمیدونم چی میشه...
حدود نیمه ماه تیر بود که همزمان بود با روزای اول ماه شعبان، حدود سه یا چهار روز از شروع زندگی مشترکم گذشته بود...، که ما راهی سرزمین بلا شدیم...
منو و محمدرضا و جواد، حاج حسین متاسفانه از قافله ی ما جا موند...
حرکتمون از دانشگاه تهران بود... اتوبوس ما شماره ی 5 بود، شاید به نیت 5 تن آل عبا علیهم السلام، و شماره ی من تو لیست مانیفست 3 بود، شاید به نیت....
پس از آشنایی با مسئول اتوبوس، من شدم تدارکات اتوبوس...
یادش بخیر... خیلی لحظات شیرینی بود... همه جوون... همه عاشق...
نمیشه همه ی سفر رو شرح داد ولی شاید بشه چند تا از اون مطلب قشنگارو بیان کنم، مثلا یادمه توی مرز مهران خیلی معطل شدیم، دلیلش هم معلوم نبود، یه ربطی به عراقیا داشت، هوا هم خیلی گرم بود، در اوج گرما، ساعت حدود 1 یا 2، ناگهان دیدیم صدای بچه های کاروان فضا رو پر کرد. همه جمع شدن، مجلس روضه و سخنرانی و گریه و سینه زنی و ...
600 تا دانشجو با یک صدا و نظم خاصی در حال عزاداری...
آخر هم دعا کردیم، شاید لحظاتی نگذشت که مرز باز شد و ما از مرز عبور کردیم...