دیشب رفته بودم خرید یه صحنه ای رو دیدم که خیلی واقعاً درد آور بود. در حین خرید یه زن و مرد وارد اون جا شدن سه تا بچه داشتن یکی از بچه هاشون بزرگ تر از بقیه بود حدود 10 سال داشت. از همون اول نظرمو به خودشون جلب کرده بودن. از حرکتاشون فهمیدم همشون لال ند به جز همون بچه ی ده سالشون. می خواستند برای ماه رمضون وسایل بخرند از حرکاتشون فهمیدم پولشون خیلی کمه. خیلی سخت بود برنج برداشته بودند وقتی قیمتشو پرسیدن خانومه رو به شوهرش کرد و دستشو گذاشت رو دهنش. بعد شوهرش برنجاشو گذاشت سرجاش. برام خیلی سخت بود که دیشب این اتفاق جلوی چشای من افتاد. اون لحظه دوست داشتم هیچ وقت روی زمین نبودم. ادامه ی ماجرای دیشبم خیلی تلخ تره. وقتی رفتند که پول وسایلشونو بدن فروشنده فروشگاه دسش اومده بود ماجرا از چه قراره. اون بیچاره هم چهرش سرخ شده بود. وقتی خواستند برن بیرون فروشنده گفت اشکال نداره برنج بردارین هرچی که پول بدین خوبه. تا اینو گفت. زن و شوهره و بچه هاش داشتند بال بال میزدند از خوشحالی. مرده اینقده تشکر می کرد که بی حساب بود. فروشنده متوجه حرکاتشون نمیشد پسره 10 سالشون براش ترجمه می کرد. آخرش مرده یه حرفیو هی می گفت بچش ولی ترجمه نمی کرد. تا سه بار هی تکرار کرد. آخرش بچه گفت ما 6نفریم که 5 تامون لالیم فقط من می تونم صحبت کنم اون بچه اینقدر سختش بود اون لحظه که این حرفو بزنه وقتی که گفت دیگه از خجالت نگاه هیچکی نکرد. این واقعه رو هیچ وقت فراموش نمیکنم به خصوص نگاه های معصومانه ی اون بچه رو. ماه رمضان نزدیکه هواسمون به نیازمندا و فقرا باشه که واقعا بیش از پیش به کمک نیازمندند
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ چهارشنبه 91/4/28 ساعت 8:58 عصر
|
||
[ طراحی قالب اصلی : روزگذر ] [ Weblog Original Themes By : roozgozar ] [ ویرایش قالب : رفقا ] |