یکی از همسفرای با صفا و دوست داشتنی ما سه نفر، یه سروان نیرو انتظامی بود به نام «علی». البته بین بچه ها معروف بود به «سرهنگ»! خیلی دل صافی داشت. تو علی آباد استان گلستان مشغول بود. یه بار که منتظر جمع شدن بچه ها تو اتوبوس بودیم سر حرف رو باز کردم و ازش در مورد کارش پرسیدم، در مورد این که اونایی که میگیرید چه واکنشی دارن یا چه جور آدمایی هستن، یا وقتی بازداشت میشن بعدش چی میشه و... . صحبت رسید به این که بی حجابایی که میگیرین چه جور آدمایین، چه برخوردی می کنن و...؟ بین چیزایی که گفت یه چیزی برام خیلی مهم بود؛ می گفت اینا خیلیاشون نمی دونن؛ یعنی، بهشون یاد ندادن بد بودن خیلی رفتا را رو. بعد از بازداشت هم، گاهی با معذرتخواهی و اومدن پدر و مادراشون قضیه ختم میشه... لَقَد جَاءَکُم رَسُولٌ مِّن أَنفُسِکُم عَزِیزٌ عَلَیهِ مَا عَنِتُّم حَرِیصٌ عَلَیکُم بِالمُؤمِنینَ رَءوفٌ رَّحیم (توبه: 128) باید مردممون رو دوست داشته باشیم... باید مردممون رو دوست داشته باشیم... پ. ن: عکس، مربوطه به سامرا، شعبان المعظم 1432. :: به تاریخ پنج شنبه 91/4/22 ساعت 12:7 صبح
|
||
[ طراحی قالب اصلی : روزگذر ] [ Weblog Original Themes By : roozgozar ] [ ویرایش قالب : رفقا ] |