حسین جان سلام. همین اول بگم از اینکه در آخرین لحظه ی قبل از پرواز بهم پیام دادی ازت ممنوم و خوشحالم که پیامی که من در جواب بهت دادم قبل از اینکه گوشیتو خاموش کنی بهت رسید. راستش حسین جان، این سفر تو باعث شده من خیلی به یاد مدینه بیفتم، برا همین دلم خواست یه بار دیگه از مدینه بنویسم. البته ناراحتم از اینکه قلم خوبی ندارم، ولی حالا برای این که عقده ی دلم وا شه مینویسم.
مدینه، شهر پیامبر، شهر فاطمه، شهر بقیع...
مدینه شهر عشق... شهر عاشقی.... شهر غربت...
آه.... آه... چقدر تو مدینه این کلمه می چسبه... آه.... آه.... تو مدینه آه که می کشی خود به خود اشکت در میاد...
از جوهر? العاصمه (هتل) که عزم زیارت می کنم، غسل زیارت که می کنم، وضو که می گیرم...
وای... خدای من...
من این جا چه می کنم... تسبیحم را گرفتم دستم... آرام آرام از اتاق میام پائین...
توی راه به این دست فروشای کنار خیابون کاری ندارم... خریدامو گذاشتم برای بعد...
فقط دارم به این فکر می کنم که چطور برم زیارت که منو راه بدن... هر چی فکر می کنم چیزی به ذهنم نمیاد... جز اینکه میگم: ... و سجیّتکم الکرم .... و عادتکم الاحسان.... و یا این آیه رو می خونم: ... و لو انهم اذ ظلموا انفسهم جاوک.....
دارم به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله) نزدیک میشم.... اوه اصلا یادم نبود... راستی حاج صادق هم با منه...
خوش به حالش... چه دل پاکی داره.... بهش میگم صادق جان... برا منم دعا کن... میخنده....
به خودم قول داده بودم که از این درهایی که به نام اون سه تا متخلف ملعونه وارد نشم... برای همین باید برم دور بزنم تا از درای دیگه وارد شیم.... وقتی داشتم اون سه تا رو لعن می کردم حاجی بهم می گفت: بی انصاف یواش بگو میگیرنمون، میبرنمون ستاد امر به منکر و نهی از معرف ها...
بعدش با هم کلّی میخندیدم... گفتم که حاجی خیلی پسره باحالیه....
آروم آروم میرسم مقابل ضریح رسول گرامی اسلام... خیلی سخته تصوّرش...
الان که دارم این متنو مینویسم و به اون لحظه ها فکر میکنم... میبینم چه لحظه های خوبی بود...
دلم میخواد یه کم اینجا وایستم.... با پیامبر خدا حرف بزنم... درد دل کنم... ولی این نامردا نمیذارن...
برمیگردم کمی عقب تر وایمیستم و ...
گریه داره واقعا... خود به خود اشکت جاری میشه...
« و لمّا دخلوا علیه قالوا یا ایها العزیز مسّنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاع? مزجاه ....»
و چند لحظه سکوت.....
...... ....... .......
و حالا یا دریا گریه .... ..... .....
و حالا یه دنیا التماس..... ......... ..... .......
کم کم آرا م میشوم... جان میگیرم.... می ایستم.... راه می روم.... می رسم.... دوباره سلام می دهم.... و اجازه می گیرم... برای زیارت پاره ی تنش....
و حال از باب جبرئیل وارد می شوم...
و دوباره من.... با بغضی در گلو و آهی از سینه....
فریادی خاموش می زنم....که
السلام علیک یا فاطم? الزهراء.... .... .....