بعد از نماز عصر فقط چند دقیقه وقت دارم برای رفتن به بقیع، توی این شش روز هنوز دل سیر نشدم از اومدن به اینجا، اینجا... بقیع... ثانیه های آخر... و این.... من...
زیارت نامه رو با بارونی از اشک خوندم... بغض غریبی گلومو گرفته... هر چی می خوام دل بکنم نمیشه، هی یه قدم میرم عقب... دوباره چند قدم بیشتر میام جلو... هی خداحافظی می کنم... باز میبینم که خیلی چیزا رو نگفتم.... هی میشینم... هی بلند میشم.... دیگه حالا من تنها نیستم... صدای فریاد بچه های کاروان بقیع رو پر کرده، یکیشون داد میزد، اون یکی فریاد... اون یکی دستاشو گذاشته روی سرش... و یکی هم تنش میلرزه... و من... خیلی سخته، چقدر غریب... قلبم درد گرفته... دیگه اشکی ندارم.... صدام کلّاً گرفته....
ولی باید بریم... عقب عقب اومدیم بیرون.... ولی هنوز نگام به اون چهار صورت قبره که غریبی رو فریاد میزنن...
.... ......... .......
نَفس دیگر نمی آید ز سینه.... ...... خداحافظ خداحافظ مدینه.... .... ......
و باز این منم که دستامو بلند کردم که خدای من... به خاطر غربت... منو ببخش... خداوند... نزدیک تر از....