" وَ عَسَی أَن تَکَرهوا شَیئاً و هُوَ خَیراً لَکُم وَ عَسَی أَن تُحِبوا شَیئاً وَ هُوَ شَراً لَکُم"{سوره بقره آیه216}
روزها گذشت و گنجشک با خداهیچ نگفت.فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این طور میگفت:"می آید. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه می دارد."
سرانجام گتجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:"با من از سنگینی سینه ات بگو". گنجشک گفت:"لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟چه می خواستی از لانه محقرم؟کجای دنیا را گرفته بود؟" و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی بر عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:"ماری در راه لانه ات کمین کرده بود. تو خواب بودب. به باد گفتم تا خانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین گاه مار پرکشیدی" گنجشک خیره در خدایی خدا حیران مانده بود. خدا گفت:"و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی." اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فروریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
{پیرو نصایح عالی و خیرخواهانه شیخ محمدرضا ارائه درس محضر سیدنا الاستاد دادم. }
کلیدواژه ها: