سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حدیث

کسی که مردم را دست می اندازد، نباید [امام صادق علیه السلام]

وبلاگ رضویّون


رفقا در فضای مجازی
وب سایت مذهبی، فرهنگی، آموزشی میثاق
عشق مشعلدار
حقوق جزا و جرم شناسی
رایة الهدی
دارالقرآن الکریم فولادشهر
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
پاسخ به پرسشهای رایانه ای


کانون دانش آموختگان دانشکده تربیت مدرس قرآن مشهددرباره ماتماس با ماخبرخوانپیام رسانعناوین وبلاگصفحه اصلی

اول از سجاده اش بگویم، وقتی پهن می شد فضا را عِطر باران معرفت وجودش فرا می گرفت، سجاده اش سجودش را نظاره می رفت و سجودش سجاده اش را...
برای نماز که آماده می شد، پیراهن سفید نورانی دیپلماتش را که می پوشید، عبایش که قامتِ رعنا و بلندش را فرا می گرفت، قدم های استوارش که در مقابل سجاده ی تواضعش به لرزه می افتاد، و قطرات جاری اشکش که تسبیح و مُهر و سجاده اش را آب حیات می داد... تازه می فهمیدم که شیخ در آسمان است... در عرش اعلاء ... و پیش خدا... خوش به حالش... به حالش غبطه می خورم... نمازش را با عشق می خواند... حمد و سوره اش را که می خواند، تنش می لرزید... به رکوع که می رفت تمام وجودش خشوع می شد... و بالاخره سجودش آسمان خضوع را در زیر پای سجاده اش پهن می کرد... نمازش که تمام می شد... به زمین که برمی گشت... تازه حضور ما را می فهمید... لبخندش لبانش را نقاشی می کرد و صدای خنده ی قلبش قلبم را شاد... خلاصه در عرفان بی نظیر بود... آسمان چندم می رفت نمی دانم... وقتی برمی گشت پرواز را در چشمانش می دیدم... شیخ آسمانی بود... تعقیباتش را با آرامش می خواند... تعقیباتش باند فرودش از آسمان بود...
خلاصه شیخ الان فرود آمده است و در زمین است...!!!
از خنده هایش گفتم.. وقتی می خندید صدای خنده اش آسمانی ها را به وَجد می آورد... وقتی می خندید،... می خندید...، خلاصه شیخ اهل خنده هم بود... آن هم چه خنده هایی....
درسش خوب نبود... عالی بود.... از حافظه اش که نپرس... کامپیوتر هم پیش ذهنش کم می آورد... اهل مطالعه بود... روی میز کتابخانه آماج کتاب هایش پهن بود... و مدادش همیشه در دستش... گاه گاهی خطوطی بر کتاب میکشید... گاهی هم خلاصه می نوشت... و هر از چند گاهی هم بر کتب حاشیه می نگاشت.... شیخ برترین معدل را داشت...
از برترین گفتم، شیخ برترین ها را داشت... بهترین ها را... برترین اخلاق... بهترین آداب... شادترین لبخند...
اما در ساده زیستی سرلوحه بود... غذایش ساده بود اما سالم.... برای پیاز می مُرد... پیاز از سفره اش جدا نمی شد... روزی چند پیاز را به اعماق وجودش می فرستاد... عاشق پیاز بود و پیاز جزئی از زندگی اش...
بحث غذا پیش آمد... سالاد اولویه را در وعده ی غذاییش چندین بار جای داده بود... سالاد اول هفته را آخر هفته هم به کتابخانه می برد... خلاصه غذایش ساده بود اما سالم... شیخ لاغر بود... خیلی لاغر... چرایش را نمیدانم... خودش هم نمیدانست.... شاید...
شیخ اتومبیل نداشت... دوچرخه داشت... تازه خریده بود... روزی چند بار سوارش می شد... گاهی تا کتابخانه... گاهی تا دانشکده... و گاهی هم تا احمد آباد...
گاهی هم سوارشدنش نصیب من می شد... کلاس داشت... خیلی.... واپسین روزها قصد فروشش را داشت... من می خواستمش... ولی بعدها شیخ پشیمان شد... خیلی متأثر شدم وقتی خبردار شدم که دوچرخه اش را دزدیده اند... حیف... حیوانِ خوبی بود... خدا خیرشان ندهد... به شیخ هم رحم نکردند... بگذریم...
اما یک جنبه ی زندگانی شیخ را نمی شود فراموش کرد... موسیقی... او اهل موسیقی بود.. خواننده ی خوبی بود... شاعر هم، هم... شعر تحصّنش شهره ی جهانی دارد... در گروه موسیقی علاوه بر نقش خطیر مدیریت گروه، نقش های دیگر را هم ایفا می کرد.... اما نباید غافل ماند که موسیقی را برای پیشرفت در عرفان به کار می برد... نه برای هوس... نه برای شهرت... موسیقی را با عرفان می آمیخت تا عرفان را در قالب موسیقی به جهانیان بنمایاند...
شیخ در اتاقش نمونه ی نظم بود.... در نظم هم شهره ی جهانی داشت... حتی مدرک رعایت نظم بین المُللی داشت... همیشه وسایلش درست در همان جایی بود که نباید می بود... نظم را از او فرا گرفتم... روزی به همراه شیخ جواد کتابهایش را به دورترین نقطه ی اتاق منتقل کردیم تا درس عبرتی برای شیخ باشد... خلاصه بماند که چه بلایی سرمان آورد... بماند... خلاصه شیخ در نظم نمونه بود... وسایلش نمونه ی بارزی از جمعه بازار مهرآباد بود... خدا نکند شیخ چیزی را گم کند... تمام اتاق زیر و رو می شد تا شاید پیدا شود... اما فایده ای حاصل نمی گشت... البته جست و جو همچنان ادامه دارد... بگذریم... دفترها و قلم ها یارای نوشتن فضایل شیخ را ندارند... به همین بسنده می کنم.... اما...
اما نکته ی آخر، و آن اینکه شیخ در قلب شیوخ جای داشت.... هر کجا بود... پیش هر کسی که بود... با هر کسی که می نشست.... راهی به قلبش باز می کرد.... شیخ در قلب شیوخ جای دارد... همه او را دوست داشتیم... و البته داریم...
برایش بهترین ها را آرزو دارم.... سجاد عزیز... هر کجا هستی باش... استوار.... پیروز... مؤمن... پایدار... خوشحال... عزیز....
برایت بندگی خدای متعال را.... برایت سربازی امام را... برایت پیروی ولایت را....
برایت آینده ای روشن.... برایت آرامشی استوار.... برایت خاطری آسوده.... برایت خیالی راحت.... برایت علمی مفید... برایت عملی خالص.... برایت بودنی شیرین... برایت ماندنی زیبا... برایت رفتنی خوشکل.... برایت عاقبتی خوش.... و برایت........
آرزو دارم.....
راستی یادم رفت... برایت ازدواجی زود.... برایت خانمی رعنا.... برایت همسری درخور....برایت .... برایت پسری صالح... آرزو دارم...


:: به تاریخ دوشنبه 91/3/1 ساعت 10:8 عصر
رفقا [دات] آی آر
رفقا دات آی آر

امام علی علیه السلام: در گمراهی فرد همین بس که مردم را به چیزی امر کند که خود آن را به جا نمی آورد و از چیزی باز دارد که خود آن را ترک نمی کند.

«رفقا» وبلاگی است دوستانه، برای دور هم نگه داشتن دوستان صمیمیِ قدیمی. باشد که یکدیگر را «تا بهشت» همراهی کنیم... ان شاء الله.

تصویر برگزیده
تصویر برگزیده
ویژه ها
دفتر حفظ و نشر آثار امام خامنه ای

بیان معنوی - دفتر نشر آثار و اندیشه های حجة الاسلام علیرضا پناهیان

اسلام کوئست

سایت جامع فرهنگی مذهبی شهید آوینی Aviny.com

موسسه فرهنگی بیان هدایت نور

طرحی برای فردا

جامعه مجازی تدبر در قرآن کریم

خبرگزاری دانشجو
موسیقی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز 96 بار
بازدید دیروز 321 بار
مجموع بازدیدها 1659473 بار

تعداد مطالب وبلاگ 300 تا