• وبلاگ : رفقا | جمع دوستانِ صميميِ قديمي
  • يادداشت : نسل جديد رفقا به دنيا آمد!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    ضمن عرض تبريک مجدد خدمت آقاي کاظمي و خانواده محترمشان؛توصيه مي کنم حکايت ذيل رو حتماً بخونيد

    در اول?ن صبح عروس? زن و شوهر توافق کردند که در را بر رو? ه?چکس باز نکنند. ابتدا پدر و مادر پسر آمدند زن و شوهر نگاه?به همد?گر انداختند اما چون ازقبل توافق کرده بودند ه?چکدام در را بازنکرد ساعت? بعد پدر و مادر دختر آمدند زن و شوهر نگاه? به همد?گرانداختند اشک در چشمان زن جمع شده بود ودر ا?ن حال گفت: نم? تونم بب?نم که پدر و مادرم پشت در باشند و دررا به رويشان باز نکنم. شوهر چ?ز? نگفت ، و در را برو?شان گشود. اما ا?ن موضوع را پ?ش خودش نگه داشت.سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسرداد . پنجم?ن فرزندشان دختر بود برا? تولدا?نفرزند ، پدر بس?ار شاد? کرد و چند گوسفند را سر بر?د و م?همان? مفصل? داد،مردم متعجبانه از او پرس?دند:علتا?نهمه شاد? و م?همان? دادن چ?ست ؟ مرد به سادگي جواب داد:" چون ا?ن همون کس?ه که در را برو?م باز م?کنه! "

    پاسخ

    جالب بود. فقط چقد علامت سؤال داشت!!! :)