سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حدیث

آنچه از مالت رفت و تو را پند آموخت ، از دستت نشد و نسوخت . [نهج البلاغه]

وبلاگ رضویّون


رفقا در فضای مجازی
وب سایت مذهبی، فرهنگی، آموزشی میثاق
عشق مشعلدار
حقوق جزا و جرم شناسی
رایة الهدی
دارالقرآن الکریم فولادشهر
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
پاسخ به پرسشهای رایانه ای


کانون دانش آموختگان دانشکده تربیت مدرس قرآن مشهددرباره ماتماس با ماخبرخوانپیام رسانعناوین وبلاگصفحه اصلی

 

       

 

به من بیاموز ، دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند
گریه کنم برای کسانی که هیچگاه غم مرا نخوردند
لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند
و عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند   گل تقدیم شما

 


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ سه شنبه 91/2/19 ساعت 11:7 عصر

 

شیخ جواد نصیری: متولد نگین سرسبز ایران روستای وطن.

ترم اول با او در یک اطاق زندگی می کردم. از همان ابتدا احساس می کردم که این فرد یک شخص عادی نیست.رفتارش،نگاهش،غاطی کردنش،کلام زیبا و دلنشینش در توصیف اساتید،سخن نغز و ودلکش و طنزش در وصف دانشکده،همه و همه یک دنیا نکات آموزنده داشت. اهل ریاضت و نماز اول وقت بود. در خوراکش دقت می کرد. از داد و فریاد های ظهرش که در خوابگاه فریاد میزد سجاد عدس هسته بیا ناهار گرفته تا غذاهای آن چنانی.
بیشتر دانشجویان دانشکده به دلیل تلاش و پشتکارش در مطالعه و کسب علم و دانش و حفظ قرآن او را علامه صدا می زدند. بخشی از ایام تحصیل را هم نشین سیوطی بود. در مطالعه و درس خواندن حرف اول را می زد.از مطالعه در کنج همین کتابخانه گرفته تا ساعت ها مطالعه در کتابخانه آستان قدس.بعد از مدیر وبلاگ رتبه برتر آزمون کارشناسی ارشد را کسب کرد.هنگامی که بر روی دوچرخه رکاب می زد گویی بر روی عرش حرکت میکرد. ابهت و وقارش زبان زد خاص و عام بود.

خدا را شکر میکنم که بیشتر دوران کارشناسیم را هم اطاق و همنشین وی بودم.(به دلیل این که شاید ایشون راضی نباشند از گفتن خصوصیات عبادی و وصف دل پاک و صاف و صادق و دیگر مسائل عرفانی وی معذورم)

با آرزوی موفقیت و طول عمر با عزت و برکت برای این شیخ کبیر.گل تقدیم شما

 


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ سه شنبه 91/2/19 ساعت 12:22 صبح

 

       

سلام دوستان هر چند شاید پیشنهادم تکراریه اما احساس کردم بگم بد نیست.
فیلم((پدری به رنگ خورشید)) را اگر ندیدید حتما ببینید.بسیار جالب انگیز قشنگ احساسناکه.
شرح حال یک دختر بچه شهید که بابابزرگش رهبر عزیزمونه. برای رفتن به بیت رهبری مسافتها راه را تنها با تنگ ماهی قشنگش طی میکنه.
پیشنهاد میکنم خانم هایی که فرزند شهیدهستند این فیلم را نبینند.
به نظرم این فیلم خیلی معنا و مفهوم را در مورد رهبرمون میرسونه، پدری به رنگ خورشید..... رهبر نه.....یک پدرگل تقدیم شما

 


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ دوشنبه 91/2/18 ساعت 10:54 عصر

پیامی از طرف خداوند

رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم‌ها قیاسی نیست

خدا کسی‌ست که باید به دیدنش برویم
خدا کسی که از آن سخت می‌هراسی نیست

فقط به فکرِ خودت باش، ای دلِ عاشق
که خودشناسیِ تو جز خداشناسی نیست

به عیب‌پوشی و بخشایشِ خدا سوگند
خطانکردنِ ما غیرِ ناسپاسی نیست

دل از سیاستِ اهلِ ریا بکن، خود باش
هوای مملکتِ عاشقان سیاسی نیست

فاضل نظری


کلیدواژه ها: خداوند(13)| شعر(3)|
:: به تاریخ دوشنبه 91/2/18 ساعت 5:12 عصر

راستی کی همرنگ کی شده؟!

ادامه مطلب...

کلیدواژه ها:
:: به تاریخ یکشنبه 91/2/17 ساعت 9:6 عصر

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان*قال و مقال آدمی میکشم از برای تو


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ شنبه 91/2/16 ساعت 11:6 عصر

از دعاهای رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلّم):

اللهم ارزقنی حبّک
و حبَّ مَن یُحبّک
و حبَّ ما یقرّبنی إلی حبّک
و اجعل حبَّک أحبَّ إلیَّ مِن الماءِ البارد

یاد امام جماعت نمازخونه کتابخونه آستان قدس به خیر...


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ جمعه 91/2/15 ساعت 6:0 عصر

چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم.
ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که: «ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر».
رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید: «مدرک تحصیلی ات چیست»؟ گفتم: « دیپلم تمام». گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشوبرو دانشگاه».
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ......برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید: «خدمت رفته ای»؟گفتم: « هنوز نه»؛ گفت: « مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی».
رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم. برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید: «شغلت چیه»؟گفتم: «فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت: «بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار».
رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند: « سابقه کار می خواهیم»؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند: «باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ». دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند:« باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی». گفتند: «برو جایی که سابقه کار نخواهد».
رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند: «باید متاهل باشی».برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: «رفتم جایی که سابقه کار نخواستند گفتند باید متاهل باشی». گفتند: « باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی». رفتم؛ گفتم: «باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم».گفتند: « باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم».
...
برگشتم؛........رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم و تخمه خوردم.


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ پنج شنبه 91/2/14 ساعت 12:0 صبح
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله :
بُعِثتُ مُعَلِّما؛
من معلّم برانگیخته شدم.
دانش‌نامه قرآن و حدیث: ج 15, ص 114, ح 147
روز معلم گرامی باد
درود خدا بر همه ی معلمین انقلابی تاریخ، از حضرت آدم (علیه السلام) تا نبی خاتم (صلی الله علیه و آله و سلم) و نیز ذریه ی «خزّان العلم»شان (علیهم صلوات الله)، همچنین حضرت شهید مطهری (رحمة الله علیه) که حقیقتاً بر گردن ملت تحت حکومت جمهوری اسلامی ایران حق دارند و به تبع آن بر گردن بشریت، همچنین درود بر پدر و مادر عزیزم که عمری رو در تربیت فرزندان این مرز و بوم صرف کردن، و همچنین از اولین معلم کلاس اول ابتدایی خودم، خانم مشهدی (عجب تناسبی است بین نام خانوادگی این معلم با سرنوشت من)، تا آخرین استادی که همین دیروز صبح با ایشون کلاس علوم قرآنی داشتم، دکتر پهلوان عزیز.
خداوند همه ی کسانی رو که بر گردن من حق دارن غرق در رحمت خودش کنه و منو هم به بزرگی اونا بیامرزه.
روز معلم گرامی باد.

کلیدواژه ها: روز معلم(1)|
:: به تاریخ چهارشنبه 91/2/13 ساعت 6:4 عصر

کارورزی 1 رو باید تو مدرسه ی دیانت که جاش تو کوچه ی کنار دانشکده بود می گذروندم. یه دیستان پر از بچه های قد و نیم قد شیطون و آروم، بازیگوش و باهوش، ظالم (!) و مظلوم و خلاصه همه جوره. بیشتر سر کلاس اول می رفتم. خانم معلمشون هفته ای یه روز مرخصی داشت، سه شنبه ها. ساعت اول که بچه ها شاداب تر بودن قرآن کار می کردیم، ساعت دوم بخوانیم و بنویسیم بود که نقاشی کار می کردیم!!! و دو ساعت بعدم که به اندازه ی یک روز کامل کارگری تو سخت ترین شرایط آب و هوایی (عجب تشبیهی شد) ازم انرژی می گرفت ورزش بود، فقط منتظر بودم کی تموم می شه برم تو دفتر با یه لیوان چایی حنجرمو از عزا در بیارم. بگذریم...
یه روز اول صبح که وارد کلاس شدم مثل همیشه بچه ها که تا قبل از ورود من تو کلاس پخش و پلا بودن و سرو صدا می کردن، شروع کردن به رفتن سر جاهاشون... هنوز به سمت صندلی نرفته بودم و بچه ها هم هنوز کامل سر جاهاشون ننشسته بودن که یهو یکی از بچه های شیطون و حرص درآر کلاس دویید طرفمو بغلم کرد (البته قدش به پاهام بیشتر نمی رسید!)، گفت: «آقا ما شما رو از مامانمونم بیشتر دوست داریم...» وای... برای چند لحظه رفتم تو فضا... چه قدر از خودم خوشم اومد تو اون لحظات: بچه ست... از ته دلش حرف می زنه... حتماً معلم خوبی بودم که همچین بچه ی حرف گوش نکنی با من مأنوس شده... تو همین فکرا بودم که یادم اومد یه روز آقای ناظم گفته بود: «...این دانش آموز با نامادری زندگی می کنه!»


کلیدواژه ها:
:: به تاریخ چهارشنبه 91/2/13 ساعت 6:0 عصر
<   1   2   3   4   5   >  
رفقا [دات] آی آر
رفقا دات آی آر

امام علی علیه السلام: در گمراهی فرد همین بس که مردم را به چیزی امر کند که خود آن را به جا نمی آورد و از چیزی باز دارد که خود آن را ترک نمی کند.

«رفقا» وبلاگی است دوستانه، برای دور هم نگه داشتن دوستان صمیمیِ قدیمی. باشد که یکدیگر را «تا بهشت» همراهی کنیم... ان شاء الله.

تصویر برگزیده
تصویر برگزیده
ویژه ها
دفتر حفظ و نشر آثار امام خامنه ای

بیان معنوی - دفتر نشر آثار و اندیشه های حجة الاسلام علیرضا پناهیان

اسلام کوئست

سایت جامع فرهنگی مذهبی شهید آوینی Aviny.com

موسسه فرهنگی بیان هدایت نور

طرحی برای فردا

جامعه مجازی تدبر در قرآن کریم

خبرگزاری دانشجو
موسیقی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز 15 بار
بازدید دیروز 167 بار
مجموع بازدیدها 1641703 بار

تعداد مطالب وبلاگ 300 تا